بخش سوم : گلچینی از سروده ها و نوشته های دلنشین
شعر مولانا درباره آمدن بهار
بهار آمد بهار آمد بهار خوش عذار آمد
خوش و سرسبز شد عالم اوان لالهزار آمد
ز سوسن بشنو ای ریحان که سوسن صد زبان دارد
به دشت آب و گل بنگر که پرنقش و نگار آمد
گل از نسرین همیپرسد که چون بودی در این غربت
همیگوید خوشم زیرا خوشیها زان دیار آمد
سمن با سرو میگوید که مستانه همیرقصی
به گوشش سرو میگوید که یار بردبار آمد
بنفشه پیش نیلوفر درآمد که « مبارک باد »
که زردی رفت و خشکی رفت و عمر پایدار آمد
همیزد چشمک آن نرگس به سوی گل که خندانی
بدو گفتا که خندانم که یار اندر کنار آمد
صنوبر گفت راه سخت آسان شد به فضل حق
که هر برگی به ره بری چو تیغ آبدار آمد
ز ترکستان آن دنیا بنه ترکان زیبارو
به هندستان آب و گل به امر شهریار آمد
ببین کان لکلک گویا برآمد بر سر منبر
که ای یاران آن کاره صلا که وقت کار آمد
حافظ » غزلیات »
غزل شمارهٔ ۱۷۹
رسید مژده که ایامِ غم نخواهد ماند
چنان نماند چنین نیز هم نخواهد ماند
من ار چه در نظرِ یار خاکسار شدم
رقیب نیز چنین محترم نخواهد ماند
چو پردهدار به شمشیر میزند همه را
کسی مُقیمِ حریمِ حَرم نخواهد ماند
چه جایِ شُکر و شکایت ز نقشِ نیک و بد است؟
چو بر صحیفهٔ هستی رقم نخواهد ماند
سرودِ مجلسِ جمشید گفتهاند این بود
که جامِ باده بیاور که جم نخواهد ماند
غنیمتی شِمُر ای شمع وصلِ پروانه
که این معامله تا صبحدم نخواهد ماند
توانگرا دلِ درویشِ خود به دست آور
که مخزنِ زَر و گنجِ دِرَم نخواهد ماند
بدین رَواقِ زَبَرجَد نوشتهاند به زر
که جز نِکوییِ اهلِ کرم نخواهد ماند
ز مِهْربانیِ جانان طمع مَبُر حافظ
که نقشِ جور و نشانِ ستم نخواهد ماند"
***
اسرارِ سوختن
نی، گیاهیست خودرو، و در کنار برکه یا رودخانه یا تالاب میروید..
در برخی مناطقِ ایران، در یک روز خاص، بعد از اذان مغرب، آتش را در انبوه نیزار رها میکنند و میسوزانند، و این سوختن تا سحر ادامه مییابد..
در دل شب، بهنگام سوختن نیزارها، صداهایی عجیب و پر از اسرار بگوش میرسد و تا سحر غوغایی برپاست..!
دما دم صبح و قبل از طلوع آفتاب، به نیزار سوخته میروند..
بعضی از نیها نسوختهاند
و در آتش سرخ شده یا بقولی پخته شدهاند..
نیهای سرخ شده را جمعآوری میکنند و از بین آنها، جدا سازی آغاز میشود.
برخی از نیها که دارای هفت بند و کمتر از یک متر هستند به درد ساز نی اصیل میخورند.
برخی بدرد فلوت و نیلبک و دوسازه، قشمه و...
اما موضوع اینجاست، آن دسته از نیها که ساز میشوند، باید زمانی که نواخته میشوند، اسرار سوختن را بیان کنند..
بشنو از نی، چون حکایت میکند
از جــداییهــــــا شـکایت میکند
اما در عرفان، یکی از معانی نِی؛
نه است، نیی، نیستی، هیچی..
در حقیقت، نِی، نماد انسان فارغ از خود است، دلباختهی معشوق واقعی و بریده از تمام مادیات و مسائل دنیوی..
پایینتر از همه خود را میانگارد، ولی در مقابل، به درکِ اشرف مخلوقات رسیده و میداند که؛ معشوق از او تعهد گرفته
اما منیت خود را نابود ساخته و از من و تویی، دوگانگی و چندگانگی گذشته، وحدت ساخته و جز او را نمیبیند..
یکشب آتش در نیــستانی فتــــــــاد
سوخت چون اشکیکه بر جانی فتاد
شعله تا سرگرم کار خویش شد
هر نیای شمع مزار خویش شد
نی بهآتش گفت: کاین آشوب چیست؟
مر تورا زین سوختن مطلوب چیست؟
گفت آتش: بیسبب نفروختم
دعوی بیمعنیات را سوختم
زانکه میگفتی نیام، با صد نمود
همچناندر بند خود بودی، که بود
مرد را دردی اگر باشد خوش است
درد بی دردی، علاجش آتـش است
با چنین دعوی، چرا ای کم عیــار
برگ خود میساختی هر نو بهار؟
در میان نیهای سرخ شده، تعدادی نی سرخ شده و پخته کوتاه نیز میماند، که توان فریاد ساز را ندارد..! آنها نیز عاقبتی عجیب دارند..!
آن نیها، قلم میشوند..
میگویند و میخروشند، شکوه میکنند و آگاه میکنند و گاهی نیز مینالند....
بیصدا و خاموش.
« مجذوب تبریزی »
( در جستجو )
زمستان بود
فصل رو سپیدیها
برون افتاده پیدا بود دندانهای سرماها
تو گویی خنده بر بیچاره ها میکرد
نمیدانم چرا میکرد
***
تو گفتی دوست داری گر مرا از جان و دل اکنون
برای من گل سرخی مهیا کن
میان شهر گردیدم
بهر جا گلفروشی بود پرسیدم
که گل داری ؟
ولی چون گفت گل بهر که و بهر چه میخواهی
و من گفتم برای تو
برای لعبتی آشوبگر طناز ، افسونگر
جوابم داد اینجا در دل این برفها
هرگز گل سرخی نمییابی
بسان تشنه ای بودم که
میگردد پی آبی
خجل شرمنده سر در سینه افکندم
ولی ناگه
ز چاک سینه ام دیدم
گل سرخی و لرزیدم
گل سرخی برنگ خون
برنگ باده گلگون
همان گل را فرستادم برای تو
نمیدانم پسندیدی و یا مستانه خندیدی
نمیدانم . نمیدانم
دکتر قدمعلی سرامی
از مجموعه شعر « لبخند آرزو »
*****
به پاس شهرم #رامهرمز (رومز)
✅ جشن شب چله یا جشن یلدا
◀️ جشن شب چله یا جشن یلدا، پس از نوروز بزرگترین جشن ملی ایرانیان است . جشن یلدا در پایان آخرین شب پاییز (درازترین شب سال برابر با 30 آذرماه) و سپیده دم نخستین روز زمستان، در آستانه برآمدن یا زایش نخستین پرتوهای خورشید تابان یا «مهر» برگذار می شود از این روی به آن «یلدا» به معنی تولد می گویند.
◀️ این جشن را «چله» نیز می نامند برای این که از اول دی ماه تا دهم بهمن ماه (جشن سده) را که 40 روز است «چله بزرگ» نامیده و از دهم بهمن ماه تا آخر بهمن ماه را نیز «چله کوچک» می گویند چون در چله کوچک از شدت سرما نسبت به چله بزرگ کاسته شده است.
◀️ جشن چله همانند دیگر جشن های ایرانی یک جشن خانوادگی است. در این جشن اکثر خانواده های ایرانی با هر دین و مذهب، در کنار یکدیگر به شادى مى پردازند و سفره ای گسترده می کنند و خوراکی های ویژه یا «شب چله» شامل انوع میوه و آجیل و انواع شیرینی بر آن می گذارند.
خوردن هندوانه و انار در این شب معنایی رمزگونه در خود نهفته دارد و هندوانه و انار سرخ و گرد، نمادی از خورشید گرمابخش در سرمای چله زمستان هستند.
◀️ در بیشتر خانواده ها در شب چله، پس از خوردن شام، برای "شب نشینی" یا "شب زنده داری" به خانه خویشاوند بزرگتر می روند. حافظ خوانی، شاهنامه خوانی، داستان گویی و خاطره گویی در شب چله در خانواده های ایرانی مرسوم است.
یکی دیگر از رسوم شب چله که در بیشتر خانواده های ایرانی متداول است ، بُردن «شب چله ای» یا هدایای ویژه شب چله برای نوعروسان و تازه دامادان است.
◀️ سرو ایرانی نشانه مهر و نماد سرزمین کهنسال ایران است. می توان در شب یلدا درختچه های سرو را آذین بست و روز بعد این درختچه ها را در خاک کاشت.
◀️ نخستین روز یا فردای پس از یلدا خرم روز نام دارد و چون از این روز تابش خورشید افزونی می یابد این روز را جشن می گیرند. نام های دیگر این روز "جشن دیگان" یا "دی دادار جشن"، یا "خور روز"، یا "90 روز" است چون تا نوروز 90 شبانروز فاصله دارد.
خرم روز، به معنی روز شاد است و خور روز یعنی روز خورشید و دی دادار جشن یعنی روز جشن و ستایش آفریدگار.
از آیین های این جشن می توان به نیایش پروردگار، دیدار همگانی، شادمانی همگانی، کاشتن درخت های سرو شب یلدا در باغ و بوستان اشاره کرد.
@JASHNHA2
*🎙ترانه ی محلی "هار هار هارونکی"، برای نزول باران*
🌧️🌧️🌧️🌧️🌧️🌧️
"هار هار هارونَکی
خدا بِزَن بارونَکی "
بِزَن که رو بیایِه
میش و بَره بِزایه
قارچ و تَرَه دِرایه
وایَه هَمَه وَرایه
⛈️⛈️⛈️⛈️⛈️⛈️
"هار هار هارونَکی
خدا بِزن بارونَکی "
بارون بزَن فِراوون
بِکَهنِه چِشمه سارون
سی دلِ هفت و چارون
کُلوفه بَندِه کارون
⛈️⛈️⛈️⛈️⛈️⛈️
"هار هار هارونَکی
خدا بزَن بارونَکی"
بارونَکی وَ جونَکی
از اَندکا تا دورکی
کُهِ دنا تا زَرَکی
یا وَ صَلا یا زورَکی
⛈️⛈️⛈️⛈️⛈️⛈️
"هار هار هارونَکی
خدا بِزن بارونَکی"
بِزَن زِمین بِخیسِه
نَگون خدا خَسیسه
بِزن که وَقتِ فیسِه
عشقِت وَ دل بِدیسِه
⛈️⛈️⛈️⛈️⛈️⛈️
"هار هار هارونَکی
خدا بِزن بارونَکی"
دَس اِیبریمَ آسمون
دعا کُنیم پیر و جَوون
اِیگوم خدای مهروون
بارون بزن ری سرِمون
⛈️⛈️⛈️⛈️⛈️⛈️
"هار هار هارونَکی
خدا بزن بارونَکی"
زمینِ حُشکَ تَر کُن
غَمان دَر وَ دَر کُن
غُرومبِشتی وَ سر کُن
گوش وِلاتَ کَر کُن
⛈️⛈️⛈️⛈️⛈️⛈️
"هار هار هارونَکی
خدا بزن بارونَکی"
از تَهِ دل دعا کُنیم
خُدا خدا خدا کنیم
وَ دَورِ یَک صفا کنیم
غِرغِرَه شا وَ پا کنیم
⛈️⛈️⛈️⛈️⛈️⛈️
"هار هار هارونَکی
خدا بزن بارونَکی"
گُوراُوَلَ پُر اُو کُن
زمینَ اُو دَلُو کن
رِزگِش کن پارِیو کن
غُصییَلَ پِخُو کن
⛈️⛈️⛈️⛈️⛈️⛈️
"هار هار هارونکی
خدا بزن بارونکی"
"هار هار هارونکی
خدا بزن بارونکی"
⛈️🌹⛈️🌹⛈️🌹
مادر
هر چه در دامن ما از شرف و جان افتاد
همه از زلفِ چلیپاست که این سان افتاد
آسمان، تحفه ی ما را نتوانست خرید
زان سبب بود که بر روضه ی رضوان افتاد
شمع و گل با پرِ پروانه چنینش آمیخت
که می و ساقی و صوفی همه رقصان افتاد
حکمتِ عشق به پیشِ قدمش گشت کمان
تا ز تیر نگهش بر صفِ عرفان افتاد
بر در میکده اش عارف و زاهد خاموش
وز نسیمِ نفسش ، عطر به ریحان افتاد
کس ندیده ست بدین سان به سرای گذران
آدمی کز دهنش لوء لوء و مرجان افتاد
آفرین باد بر این خلقت بی نام و نشان
که ازو صد صحف از منبع ادیان اقتاد
رامیا شُکر کن از منبعِ عشقِ ابدی
تا تو را مرحمت از چشمه ی جوشان افتاد
دکتر عبدالجلیل کلانترهرمزی
از مجموعه شعر« کوک لیلی »
قلعه ملا بندر کلانتر هرمزی
روزگاری که نبود امنیتی در شهرها
روز و شب ، تاراج و یغما میهمان در هر سرا
قتل و کشتار ضعیفان ، رسم معمول زمان
ترس و وحشت حکم فرما بر روان مردمان
یاغیان و طاغیان حاکم بُدند در هر دیار
دولت قاجار در ضعف و زبونی، ماندگار
جنگ های داخلی همراه با خرج زیاد
شور و شوق مردم ایران همی داده به باد
ناگهان فرزانه مردی از دیار هرمزان
بهر حفظ جان وناموس و توان مردمان
شیرمردی از کلانترزادگان، بندر، به نام
عاشقی از رامهرمز، نیک مردی با مرام
در دیار جویِ آسیاب، در ابتدای بایمان
قلعه ای برپا نموده جایگاه نیک نامان زمان
قلعه ی بندر، همی با برج و بارو شد بنا
سد محکم بهر حفظ مردم از قتل و فنا
با تلاش بندر و درویش ، دو ملای راد
رامهرمز شد مَثَل در امنیت در آن بلاد
نیک نامیِ دو مرد با گذشتِ پر سخا
قلعه را کرده بهشتی از وفا و از صفا
گرچه از جور و جفای گردش چرخ زمان
قلعه گردیده خراباتی خرابه این زمان
لیک ثبتِ نقش های خاطر جاری در آن
همچو ایوان مداین کرده آن را جاودان
«دکتر محمدرضا کلانترهرمزی»
مهرماه 1399
غزل شماره 317 ، حضرت حافظ
فاش می گویم و از گفته خود دلشادم
بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم
طایر گلشن قدسم چه دهم شرح فراق
که در این دامگه حادثه چون افتادم
من ملک بودم و فردوس برین جایم بود
آدم آورد در این دیر خراب آبادم
سایه طوبی و دلجویی حور و لب حوض
به هوای سر کوی تو برفت از یادم
نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست
چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم
کوکب بخت مرا هیچ منجم نشناخت
یارب از مادر گیتی به چه طالع زادم
تا شدم حلقه به گوش در میخانه عشق
هر دم آید غمی از نو به مبارک بادم
می خورد خون دلم مردمک دیده سزاست
که چرا دل به جگر گوشه مردم دادم
پاک کن چهره حافظ به سر زلف ز اشک
ور نه این سیل دمادم ببرد بنیادم
*****
سحر
از صبا پرس که با ما سر زلفت چون کرد
دل ز وابستگی کون ومکان بیرون کرد
آتش عشق تو در سینه چنان جای شده است
خاطر و دیده و دل را همه جا افسون کرد
همه پرسند که این حال پریشان از چیست
فاش گویم که سر زلف تو ام مجنون کرد
نه محال است وصال و نه خیال است جمال
چرخش چشم تو از ضابطه ام بیرون کرد
دل یکی بود و زدم بر سر زلفت پیوند
زان سبب جان مرا به غمزه دیگرگون کرد
من که باشم که بگویم که چه کردی با من
از ازل عشق تو را در نفس و در خون کرد
آسمان دلم از ابر تو پر باران باد
چشمه مهر تو جوشید که دل جیحون کرد
می کنم فاش که رامی همه دارد از دوست
سحری مست از آن جام می گلگون کرد
دکتر عبدالجلیل کلانترهرمزی
از مجموعه شعر کوک لیلی
*****
غزل شماره 169 حافظ
یاری اندر کس نمیبینیم یاران را چه شد؟
دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد؟
آب حیوان تیره گون شد خضر فَرُّخ پِی کجاست
خون چکید از شاخِ گل بادِ بهاران را چه شد؟
کس نمیگوید که یاری داشت حقِّ دوستی
حق شناسان را چه حال افتاد یاران را چه شد؟
لعلی از کانِ مُروّت برنیامد سالهاست
تابش خورشید و سعی باد و باران را چه شد؟
شهرِ یاران بود و خاکِ مهربانان این دیار
مهربانی کی سر آمد شهریاران را چه شد؟
گویِ توفیق و کرامت در میان افکندهاند
کس به میدان در نمیآید سواران را چه شد؟
صدهزاران گل شکفت و بانگِ مرغی برنخاست
عندلیبان را چه پیش آمد هَزاران را چه شد؟
زهره سازی خوش نمیسازد مگر عودش بسوخت؟
کس ندارد ذوقِ مستی میگساران را چه شد؟
حافظ اسرارِ الهی کَس نمیداند، خموش
از که میپرسی که دورِ روزگاران را چه شد؟
*****
ه _ الف _ سایه
شقایق
آن شقایق، رُسته در دامان دشت
گوش کن تا با تو گوید سرگذشت!
نغمه ناخوانده را دادم به رود،
تا بخوانم با جوانان این سرود!
چشمه ای در کوه می جوشد، منم!
کز درون سنگ بیرون میزنم!
از نگاه آب تابیدم به گل
وز رخ خود رنگ بخشیدم به گل!
پر زدم از گل به خونآب شفق
ناله گشتم در گلوی مرغ حق!
پر شدم از خون بلبل لب به لب،
رفتم از جام شفق در کام شب!
آذرخش از سینه من روشن است،
تندر توفنده فریاد من است!
هرکجا مُشتی گره شد، مُشت من!
زخمی هر تازیانه، پُشت من!
هرکجا فریاد آزادی، منم!
من در این فریادها، دم میزنم!
🌷فریدون مشیری
دم به دم از نفس باد سحر
غنچهها میشد باز
باغهای گل سرخ
یک گل سرخ درشت از دل دریا برخاست!
چون گل افشانی لبخند تو
در لحظهی شیرین شکفتن!
خورشید!
چه فروغی به جهان میبخشید!
چه شکوهی...!
همه عالم به تماشا برخاست .
*****
🌹فردوسی بزرگ 🌹
خرد مرد را خلعت ایزدی ست
سزاوار خلعت نگه کن که کیست
تنومند را کو خرد یار نیست
به گیتی کس او را خریدار نیست
نباشد خرد، جان نباشد رواست
خرد جان پاک است و ایزد گواست
چو بنیاد مردی بیاموخت مرد
سرافراز گردد به ننگ و نبرد
ز دانش نخستین بیزدان گرای
که او هست و باشد همیشه به جای
بدو بگروی کام دل یافتی
رسیدی به جایی که بشتافتی
به خورد و به پوشش به یزدان گرای
بدین دار فرمان یزدان به جای
گرت آیدت روزی به چیزی نیاز
به دشت و به گنج و به پیلان مناز
هم از پیشه ها آن گزین کاندر اوی
ز نامش نگردد نهان آبروی
*****
سروده دکتر عبدالجلیل کلانترهرمزی
به مناسبت درگذشت استاد منوچهر دوایی
می کشی دامن ولی خاکش بده مژگان من
عطر خودرا باز نِه بر کرسی ایوان من
من که عمرم را به لبخند تو جان بخشیده ام
بار دیگر خنده کن تا بُگسَلَد زندان من
دست من با گیسوانت عهد دایم بسته اند
باد در امواج زلفت ، نشکند پیمان من
گرچه پاییز است و شلاق جدایی گرم کار
باز می گوید که می آید بهار ، ایمان من
رامیا درکش زبانِ ناله و خاموش باش
مِهر او هرگز نخشکد در دل و گلدان من
*****
نماز شام غریبان
غزل شماره 333 دیوان حافظ
نمازِ شامِ غریبان چو گریه آغازم
به مویههایِ غریبانه قِصه پردازم
به یادِ یار و دیار آن چُنان بِگِریَم زار
که از جهان رَه و رسمِ سفر براندازم
من از دیارِ حبیبم نه از بِلاد غریب
مُهَیمَنا به رفیقانِ خود رَسان بازم
خدای را مددی ای رفیقِ رَه تا من
به کویِ میکده دیگر عَلَم برافرازم
خِرَد ز پیریِ من کِی حساب برگیرد؟
که باز با صَنَمی طفل، عشق میبازم
بجز صَبا و شِمالم نمیشناسد کَس
عزیز من، که به جز باد نیست دَمسازم
هوایِ منزل یار، آب زندگانیِ ماست
صبا بیار نسیمی ز خاکِ شیرازم
سرشکم آمد و عیبم بگفت روی به روی
شکایت از کِه کنم؟ خانگیست غَمّازَم
ز چَنگِ زهره شنیدم که صبحدم میگفت
غلامِ حافظِ خوش لهجهٔ خوش آوازم
*****
🌹 نیما یوشیج
دلم باران...
دلم دریا...
دلم لبخند ماهی ها...
دلم اغوای تاکستان به لطف مستی انگور...
دلم بوی خوش بابونه می خواهد.
دلم یک باغ پر نارنج...
دلم آرامش ِتُرد وُ لطیف ِصبح شالیزار...
دلم صبحی...
سلامی...
بوسه ای...
عشقی...
نسیمی...
عطر لبخندی...
نوای دلکش تار و کمانچه،
از مسیری دورتر حتی...
دلم شعری سراسر دوستت دارم،
دلم دشتی پر از آویشن و گل پونه می خواهد.
دلم مهتاب می خواهد که جانم را بپوشاند.
دلم آوازهای سرخوش مستانه می خواهد.
دلم تغییر می خواهد...
دلم تغییر می خواهد...
*****
بیا که قصرِ اَمَل سخت سست بنیادست
بیار باده که بنیادِ عمر بر بادست
غلامِ همتِ آنم که زیرِ چرخِ کبود
ز هر چه رنگِ تعلق پذیرد آزادست
چه گویمت که به میخانه دوش مست و خراب
سروشِ عالَمِ غیبم چه مژدهها دادست
که ای بلندنظر شاهبازِ سِدره نشین
نشیمن تو نه این کُنجِ محنت آبادست
تو را ز کنگرهٔ عرش میزنند صفیر
ندانمت که در این دامگه چه افتادست
نصیحتی کنمت یاد گیر و در عمل آر
که این حدیث، ز پیرِ طریقتم یادست
غمِ جهان مخور و پندِ من مَبَر از یاد
که این لطیفهٔ عشقم ز رهروی یادست
رضا به داده بده، وز جبین گره بگشای
که بر من و تو دَرِ اختیار نگشادست
مجو درستیِ عهد از جهانِ سست نهاد
که این عجوز، عروس هزاردامادست
نشان عهد و وفا نیست در تبسمِ گل
بنال بلبل بی دل که جای فریادست
حسد چه میبری ای سست نظم بر حافظ؟
قبولِ خاطر و لطفِ سخن خدادادست
*****
🌿🌺🌿
سهراب سپهری
صبح یعنی پرواز !
"قد کشیدن در باد"
چه کسی می گوید ؛
پشت این ثانیه ها ،
تاریک است ؟
گام اگر برداریم ..!
" روشنی نزدیک است"
*****
دولت آن است که بی خونِ دل آید به کنار
ور نه با سعی و عمل باغِ جنان این همه نیست
پنج روزی که در این مرحله مهلت داری
خوش بیاسای زمانی که زمان این همه نیست
بر لب ِ بحر ِ فنا منتظریم ای ساقی!
فرصتی دان که ز لب تا به دهان این همه نیست
حافظ✨
*****
فریدون مشیری
چو از بنفشهی شب بوی صبح برخیزد
هزار وسوسه در جان من برانگیزد
کبوتر دلم از شوق میگشاید بال
که چون سپیده به آغوش صبح بگریزد
*****
روز وصل دوستداران یاد باد
یاد باد آن روزگاران یاد باد
کامم از تلخی غم چون زهر گشت
بانگ نوش شادخواران یاد باد
گر چه یاران فارغند از یاد من
از من ایشان را هزاران یاد باد
مبتلا گشتم در این بند و بلا
کوشش آن حق گزاران یاد باد
گر چه صد رود است در چشمم مدام
زنده رود باغ کاران یاد باد
راز حافظ بعد از این ناگفته ماند
ای دریغا رازداران یاد باد
👤حافظ
*****
🌸🌹🌸
زنده یادفریدون مشیری
در نوازش های باد ،
در گل لبخند دهقانان شاد ،
درسرود نرم رود ،
خون گرم زندگی جوشیده بود .
نوشخند مهر آب ،
آبشار آفتاب ،
در صفای دشت من کوشیده بود .
شبنم آن دشت ، ازپاکیزگی ،
گوییا خورشید را نوشیده بود !
روزگاران گشت و .... گشت :
داغ بر دل دارم از این سرگذشت ،
داغ بر دل دارم از مردان دشت .
یاد باد آن خوش نوا آواز دهقانان شاد
یاد باد آن دلنشین آهنگ رود
یاد باد آن مهربانی های باد
” یاد باد آن روزگاران یاد باد “
دشت با اندوه تلخ خویش تنها مانده است
زان همه سرسبزی و شور و نشاط
سنگلاخی سرد بر جا مانده است !
آسمان از ابر غم پوشیده است ،
چشمه سار لاله ها خوشیده است ،
جای گندم های سبز ،
جای دهقانان شاد ،
خارهای جانگزا جوشیده است !
بانگ بر می دارم از دل :
- ” خون چکید از شاخ گل ، باغ و بهاران را چه شد ؟
دوستی کی آخر آمد ، دوستداران را چه شد ؟“
سرد و سنگین ، کوه می گوید جواب :
- خاک ، خون نوشیده است !
*****
ای که می پرسی نشان عشق چیست ؟
عشق چیزی جز ظهور مهر نیست.
عشق یعنی مشکلی آسان کنی
دردی از در مانده ای درمان کنی.
در میان این همه غوغا و شر
عشق یعنی کاهش رنج بشر
عشق یعنی گل به جای خار باش
پل به جای این همه دیوار باش
عشق یعنی تشنه ای خود نیز اگر
واگذاری اب را ، بر تشنه تر
عشق یعنی دشت گل کاری شده
در کویری چشمه ای جاری شده
عشق یعنی ترش را شیرین کنی
عشق یعنی نیش را نوشین کنی
هر کجا عشق آید و ساکن شود
هر چه نا ممکن بود ، ممکن شود
مولانا
*****
اوقات خوش آن بود که با دوست به سر رفت
باقی همه بیحاصلی و بیخبری بود
خوش بود لب آب و گل و سبزه و نسرین
افسوس که آن گنج روان رهگذری بود
#حافظ
*****
ما در دو جهان ، غیر خدا یار نداریم
جز یاد خدا ، هیچ دگر ، کار نداریم
درویش فقیریم و در این گوشه دنیا
با نیک و بد خلق جهان ، کار نداریم
گر یار وفادار ، نداریم عجب نیست
ما یار ، بجز حضرت جبار ، نداریم
با جامه صد پاره و با خرقه پشمین
بر خاک نشینیم و از آن عار نداریم
ما شاخ درختیم و پر از میوه ی توحید
هر رهگذری ، سنگ زند باک نداریم
ما صاف دلانیم و ز کَس کینه نداریم
گر شهر پر از فتنه و ما با همه یاریم
(مولانا)
💙
*****
آرزوی مادر

پروین اعتصامی « دیوان اشعار »
جهاندیده کشاورزی بدشتی
بعمری داشتی زرعی و کشتی
بوقت غله، خرمن توده کردی
دل از تیمار کار آسوده کردی
ستمها میکشید از باد و از خاک
که تا از کاه میشد گندمش پاک
جفا از آب و گل میدید بسیار
که تا یک روز می انباشت انبار
سخنها داشت با هر خاک و بادی
بهنگام شیاری و حصادی
سحرگاهی هوا شد سرد زانسان
که از سرما بخود لرزید دهقان
پدید آورد خاشاکی و خاری
شکست از تاک پیری شاخساری
نهاد آن هیمه را نزدیک خرمن
فروزینه زد، آتش کرد روشن
چو آتش دود کرد و شعله سر داد
بناگه طائری آواز در داد
که ای برداشته سود از یکی شصت
درین خرمن مرا هم حاصلی هست
نشاید کآتش اینجا برفروزی
مبادا خانمانی را بسوزی
بسوزد گر کسی این آشیانرا
چنان دانم که میسوزد جهان را
اگر برقی بما زین آذر افتد
حساب ما برون زین دفتر افتد
بسی جستم بشوق از حلقه و بند
که خواهم داشت روزی مرغکی چند
هنوز آن ساعت فرخنده دور است
هنوز این لانه بی بانگ سرور است
ترا زین شاخ آنکو داد باری
مرا آموخت شوق انتظاری
بهر گامی که پوئی کامجوئیست
نهفته، هر دلی را آرزوئیست
توانی بخش، جان ناتوان را
که بیم ناتوانیهاست جان را
*****
سیاوش کسرایی
لانهام در باغ صیاد است
سینهام در هر دمی آماجگاه تیر بیداد است
پندگویان می دهندم پند:
ماندنت بیهوده اینجا، ماندنت تا چند
بال بگشا، دل بکن از این خطرخانه
آشیان بردار از شاخی که هر دم در کف باد است
من ولی در باغ می مانم که باغم پر گل ِ یاد است
وز فراز ِ چشم اندازم فراوان پرده ها پیدا:
برگ افشان ِ درختان ِ تبر خورده
مرگ شبنم ها
سرکشی ِ خارها و جست و جوی ریشه ها در خاک
عطر ِپنهان ِبهاری زندگی آرا
آری آری من به باغ ِ خفته، میمانم
باغ، باغ ماست
پنج روزی بیش و کم، گر پایمال ِ پای صیاد است...
سلام و درود بر دوستان و همراهان گرامی 🌹
روزتان شاد و زیبا باد 🌴
*****
خیز ای دختر گل ، صبح دلارام بیار
خبری زان شکر و گوهر اسرار ، بیار
عهد ما رفت و خزان آمد و دلتنگ تو ایم
جاودانی ، ز می و جام شرر بار بیار
حسرتم کشت که ریزد پر و بالم در باد
با پر قاصدکى ، وعده دیدار بیار
من و سرگشتگی و زلف پریشان ، یارب
سَرِ یک سلسله ، از گیسوی طرار بیار
دل دیوانه نگنجد به دو عالم ، دریاب
از شکر خند لبت ، داروی بیمار بیار
رامی از هجر رخت راه جنون می پوید
بویی از پیرهن یار وفادار بیار
دکتر عبدالجلیل کلانترهرمزی
*****
می روم در ایوان، تا بپرسم از خود
زندگی یعنی چه؟
مادرم سینی چایی در دست
گل لبخندی چید، هدیه اش داد به من
خواهرم تکه نانی آورد،
آمد آنجا لب پاشویه نشست
پدرم دفتر شعری آورد، تکیه بر پشتی داد
شعر زیبایی خواند و مرا برد،
... به آرامش زیبای یقین
با خودم می گفتم :
زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست
زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست
رود دنیا جاریست . . .
سهراب_سپهری
*****
- ماه من غصه چرا ؟
ماه من غصه چرا ؟!
آسمان را بنگر
که هنوز
بعدِ صدها شب و روز
مثل آن روز نخست
گرم و آبی و پر از مهر به ما می خندد
یا زمینی را
که دلش از سردی شب های خزان
نه شکست و نه گرفت
بلکه از عاطفه لبریز شد و
نفسی از سر امید کشید
و در آغازِ بهار
دشتی از یاس سپید
زیر پاهامان ریخت
تا بگوید که هنوز
پُرِ امنیتِ احساس خداست
ماه من ، غصه چرا ؟!
تو مرا داری و من هر شب و روز
آرزویم ، همه خوشبختی توست
ماه من! دل به غم دادن و از یأس سخن ها گفتن
کار آنهایی نیست
که خدا را دارند …
ماه من!
غم و اندوه اگر هم روزی
مثل باران بارید
یا دل شیشه ای ات
از لب پنجره عشق زمین خورد و شکست
با نگاهت به خدا ، چتر شادی وا کن
و بگو با دل خود
که خدا هست ، خدا هست هنوز
او همانی است که در تارترین لحظه شب ، راه نورانی امید
نشانم میداد …
او همانی است که هر لحظه دلش می خواهد
همه زندگی ام ، غرق شادی باشد …
ماه من! غصه ! گر هست ، بگو تا باشد
معنی خوشبختی ، بودن اندوه است …
این همه غصه و غم ، این همه شادی و شور
چه بخواهی و چه نه ، میوه یک باغــند
همه را با هم و با عشق بچین
ولی از یاد مبر ،
پشت هر کوه بلند ، سبزه زاری است پر از یاد خدا
و در آن باز کسی می خواند
که خدا هست ، خدا هست
خدا هست هنوز......
قیصر امین پور
*****
لاله های رومز
قلب خوزستان سرای لاله های رومز است
سینه ام ایران و قلب من سرای رومز است
عندلیب دل اگر سرخوش غزل خوانی کند
عندلیبی عاشق است و مبتلای رومز است
باغ شعرم در زمستانش بهاری مانده است
باغبانش عاشق است و مبتلای رومز است
رود عاشق از کنار شهرمان دارد گذر
این غزل هایی که میخواند صدای رومز است
صرع هرمز را دوایش هیچ عطاری نداشت
رفع درد بی دوایی با دوای رومز است
چارفصل است اگر باغ ملک سرسبز است
هم جوار ایذه و دیر آشنای رومز است
روزگاری شهر ما ، شهر سلاطین بود و بس
چلستون و تخت جمشید از بنای رومز است
گرچه دل در وصف ایران مثنوی ها گفته است
این یکی شعرم که می خوانی برای رومز است
چون که سلمان عجم در خاک رومز زاده است
در مداین ، نقشی از آثار پای رومز است
با که چل سالی سرودم اشکم افزون می چکد
مَشک پر آبم ، هم از لطف خدای رومز است
خود مپنداری که توصیف سمنگان شد تمام
کام شعرم اینک اندر ابتدای رومز است
کاش می شد کاشفی شهر مرا پیدا کند
شاید این گمنامی بی چون سزای رومز است
نکته اسرار شعر من اگر در انتهاست
چون که رومز نقطه اش در انتهای رومز است
پانصد و هشتاد و هشت آلاله دارد شهر من
شور و نجوای دل از حال و هوای رومز است
حفیظ الله ممبینی
*****
" هوخ نور پایتخت دولت عیلام نو "
گشت پیدا در زمین جوبجی
قطعه های زر تاریخی بسی
حلقه قدرت از آن شهریار
پور ایندد امپراطور دیار
ایذه را در زمره این در بدان
از خلیج پارسی تا لردگان
حاکم ایپیر در فرمان او
در کتیبه ثبت شد پیمان او
حاکم ایذه نوشته هانیم
شاه من شوتور ایندد حامیم
بر در کول فرح بنوشته این
در گذر از مالمیر آن را ببین
هوخ نور قهرمان مهد هنر
پایتخت سبز مرز پر گهر
رامهرمز در خور استان شدن
چون که مرکز بوده در عهدکهن
قابلیت های این زرخیز خاک
عدل اگر باشد ، به عنوان ملاک
باز گرداندن به فر باستان
گردپرور خاستگاه راستان
رامهرمز روزی استان می شود
سربه سر گلزار و بستان می شود
رامهرمز ، 1/ 10 /1388
دکتر ساقی رامهرمزی
*****
ابر بهار
مهربان دوست،
آسمانت آبی
و دلت دور ز آشوب و ملال
و شبان نفست مهتابی
همرهت نور و سرور
و بیاید به لب پنجره ات پیچک شاد
سایه بانت را ابر
ببرد شهر به شهر
و بخواند به لب بام دلت
سهره سرخوش باغ
و ببارد به دلت ابر بهار ...
دکتر عبدالجلیل کلانترهرمزی
*****
کوچه باغ
شب رفت و سحر به کوچه باغت آمد
یک صبح دل انگیز ، سراغت آمد
چشم تو به روز تازه ای روشن شد
خورشید دوباره به اتاقت آمد
رحیمی رامهرمزی
*****
بهار
رسید از ره ، بهار ( پر ترانه )
کبوتر کرد در باغ آشیانه
زمین سرسبز همچون باغ مینوست
پر از نیلوفر و نسرین و شب بوست
سر هر شاخه مرغی نغمه پرداز
سرود نو بهاری سر دهد باز
شکفت اینک هزاران غنچه گل
بنفشه ، نسترن ، نسرین و سنبل
نمایان در هوا رنگین کمان است
تو گویی نردبان آسمان است
دکتر محمدرضا کلانترهرمزی
*****
شهر منی رامهرمز
عشق من خاک وطن شهر منی رامهرمز
چه عزیزی اگر سوخته دلی رامهرمز
گر بپرسی ز تاریخ ، بگوید این شهر
قرنها بوده به خونین جگری رامهرمز
ز سر باغات کیمه تا ته جو آسیو
در بهار رایحه ی بوی گلی رامهرمز
یاد بازار قدیمی یاد طاقی های آن
که پر از خاطره های زنده ای رامهرمز
به دو تا سید محمد به علمدار عزیز
عشق هفت تن بسرم تاج بی بی رامهرمز
سید حسین زاهدون با پل الله بزرگ
تل نادونگی و جای خرمنی رامهرمز
یادم آید ز دوباغون و پارک کیمه
هر طرف دار و درخت میوه های رامهرمز
باغ نارنج و انار و زردآلو و کنار
نعمت پاک خدا بهر سویی رامهرمز
شوق دیدن رود آبنما تا جاریست
در دلم واژه ی زنده بودنی رامهرمز
سر فراز قلعه دا و دخترو کوه بلند
با صلابت چه عظیم مثل دژی رامهرمز
بختیاری و عرب ، ترک و لر و ییلاقی
همه در صلح و صفا ، مملکتی رامهرمز
خاطرات سید فرج عید بیادم آرد
تل برمی ، راز گوی وطنی رامهرمز
سخنی راست و با درد بگفت استادی
که چنانی و چنینی ، تو ای رامهرمز
گوهر خویش به سنگ میزنی استاد عزیز
آن زمان و این زمان هر دو یکی رامهرمز
شهر ، شهر من و توست خوب یا بد
نگو هرگز دگر ، خاک بسری رامهرمز
مثل من عاشق شهر و وطنش هیچ نبود
جسم و جان را بدهم عاشقی رامهرمز
باقی بسیار نگفتم وطن کوچک من
خاک پاکی ، به دامان منی رامهرمز
خورشیدی
- ۰۰/۰۹/۱۸