رامهرمز در نگاهی تازه

گفتاری در مورد تاریخچه رامهرمز و میراث فرهنگی و گردشگری آن

رامهرمز در نگاهی تازه

گفتاری در مورد تاریخچه رامهرمز و میراث فرهنگی و گردشگری آن

سلام خوش آمدید

به نام ایزد یکتا

 سه پاس تو چشم است و گوش و زبان 

  کزین سه  رسد  نیک  و بد  بی گمان

               "حکیم فردوسی "

  به یاری حق که این بخش را با نام او آغاز می کنیم، در نظر است خاطره های تاریخی  را که از دوران زندگی در شهر و زادگاهم (رامهرمز) دارم با نوشتاری ساده و روان تقدیم علاقه مندان نمایم.  ولی ممکن است مطالبی مطرح شود که نیاز به شناخت بیشتری از تاریخ و یا محل این خاطره ها باشد. به همین دلیل کوتاه و مختصر مطالبی را که بر اساس پژوهش هایی که صورت گرفته و یا اسناد تاریخی خانوادگی که از پدرمان به دست من رسیده است، تقدیم می دارم. 

دیگر اینکه برای پیش گیری از نابودی این اسناد،  نسخه ای هم در اختیار برادر عزیزم دکترعبدالجلیل قرار دادم تا در صورت فرصت مطالعه، بتواند با اطمینان بیشتری در زمینه تاریخ خانواده و رامهرمز، نظرش را بیان دارد. چرا که ایشان در رشته تخصصی پزشکی یکی از دانشمندان مطرح ایران و جهان است.  در صورت فراغت و مطالعه این اسناد می تواند آگاهی های خودرا در زمینه تاریخ و فرهنگ مردم رامهرمز کامل نموده  و افتخار دیگری بر افتخارهای قبلی بیافزاید.  البته برخی از این اسناد به خط زمان خود نوشته شده اند که ما توان خوانش آنها را نداریم و در نشست خانوادگی، قرار بر این شد که این اسناد خوانده نشده را به کارشناس آگاه واگذار کنیم تا دقیق بررسی و ما از متن آنها آگاهی پیدا کنیم .

   نخستین خاطره را که به شصت سال پیش بر می گردد،  مستند و با بررسی شرایط  زندگی آن روز مردم رامهرمز حضورتان تقدیم می دارم.  شاید بزرگوارانی که این نامه ها را برای کمک و همراهی همنوعان خود در محروم ترین نقاط این شهر پر افتخار نگارش و به آن عمل نمودند، در این اندیشه نبودند که روزی به عنوان یک سند افتخار آمیز مورد تجزیه و تحلیل قرار گیرند.  چون لازم می دانم که به بخش هایی از این نامه ها  بیشتر بپردازم،  ناچارم تصویر برخی از این نامه ها را تقدیم دارم.  از بزرگوارانی که نام آنها در نامه ها برده شده است، پوزش میخواهم. گرچه بیشتر این عزیزان به دیار حق شتافتند و در بهشت برین قرار دارند. 

متن نامه ی تاریخ 9 / 5 / 1341 میرزا ناصر کلانترهرمزی :

 اخوی عزیز آقای فرج الله کلانتر

دیروز یک نامه برای شما فرستادم که تصور میکنم رسیده باشد.  امروز هم چون عباسقلی آمد این نامه را ارسال داشتم.  امیدوارم حال شما خوب باشد حال ما هم همگی خوب است. محمدعلی هنوز تهران است و نیامده اند.

امروز میخواستم بروم کوت شیخ، چون قتل بود از حرکت صرفنظر کردم انشاء الله ممکن است جمعه بیایم و برای دیدن عمو ملا خداکرم کلانتر هم به رامهرمز بیایم. نمیدانم حالشان خوب شده یا نه.  شنیدم از ناراحتی پا در اذیت است. امیدوارم خوب شده باشد.

موضوعی که میخواستم تذکر بدهم اینست که گویا زارعین کوت شیخ ......

قصد دارند بروند به تَمار بدون اینکه کار لاروبی کنجد خودشان را تمام کرده باشند. اگر شما وقت داشته باشید که بکار اداری تان لطمه وارد نشود یک سری به کوت شیخ بزنید و بآنها اخطار بفرمایید که باید لاروبی نهر بکنند و بروند و اِلا کنجد آنها خشک میشود و بهمه ضرر وارد میشود. انشاء الله پنجشنبه خودم میآیم. اگر هم فرصت نداشتید لازم نیست بروید .

از سلامتی خود و بچه ها مطلعم فرمایید.

       خدا نگهدار - کلانتر 9 / 5 / 41  امضاء

           در تاریخ 9/ 5 / 1341 توسط شخصی به نام عباسقلی، نامه ای به پدرم داده شد که از جانب برادرش میرزا ناصر نوشته شده بود. روز پیش از آن هم نامه ای دریافت کرده بود. به همین منظور خودرا برای رفتن به روستای کوت شیخ که در جنوب غرب رامهرمز واقع شده است، آماده و مرا نیز که در آن تاریخ ده سال داشتم همراه خود نمود.  در آن زمان  یک اتوبوس روزانه در ساعت 2 بعد از ظهر هر روز از رامهرمز به مقصد اهواز از جاده شوسه دامنه کوه ( جاده سور خانمی ) حرکت و مسافران را به اهواز می رساند.  مقصد ما روستای کوت شیخ بود که با اسب از جاده راهدارها و با عبور از کوپالی که از کوههای شمالی رامهرمز سرچشمه گرفته و با عبور از کوت شیخ به سه راهی نمره 3 می رسید، صورت می گرفت.  ولی مسیر ماشین رو از جاده باریکی که بین نمره یک و نمره سه و در نزدیکی قبر سید از جاده اصلی جدا می شد، به سمت کوت شیخ می رفت. 

      ساعت از 3 بعد از ظهر گذشته بود که ما به قبر سید رسیدیم.  اتوبوس، ما را پیاده کرد و به راهش ادامه داد. گرچه هوا در آن زمان بشدت امروز گرم نبود ولی در آن بیابان آنهم در مردادماه، راه رفتن کار دشواری بود. محل قبر سید هم اگر اشتباه نکنم تا کوت شیخ حدود یک کیلومتر فاصله داشت. پدرم فکر می کرد که با عبور تراکتوری از آنجا، ما بتوانیم خودرا به کوت شیخ برسانیم. ولی این اتفاق نیافتاد. آرام آرام راه افتادیم. پس از طی مسافتی، من در اثر فرط تشنگی و گرما بیهوش شدم. خدا می داند که پدرم در آن زمان چه حالی داشت.  وقتی چشمانم را باز کردم، خودرا در مُضیف ( اتاق بزرگ پذیرایی ) زایر یابر یکی از شیوخ کوت شیخ دیدم که چند نفری هم به دورم جمع شده بودند.  آنان نگران بودند که من مرده باشم. گویا یکی از اهالی متوجه ما شد و به کمک ما آمده بود. 

  موقعیت جغرافیایی روستای کوت شیخ رامهرمز را مورد بررسی قرار می دهیم. البته همان گونه که اشاره شد،  آنچه مطرح می شود به زمان دهه ی چهل خورشیدی بر میگردد و بنده از شرایط کنونی این روستا و مردم خونگرم آن هیچ اطلاعی ندارم. در دهه ی چهل خورشیدی که چند سفر را به این روستا داشته و گاهی وقت ها  چند روز را از محبت اهالی این روستا برخوردار بودم، گذر گوپال بزرگ شمال به جنوب رامهرمز را که موازی رودخانه علا بوده است عامل اصلی توجه به این روستا و مردم آن می دانم. گرچه بهره برداری از آب این گوپال با دشواری هایی همراه بود، ولی در سال های خوش باران که آب های مازاد بارندگی ها از این گذرگاه آبی به سوی جنوب رامهرمز هدایت می شد، برکت های فراوانی هم برای اهالی این روستا به همراه  داشت. بگونه ای که در تابستان هم آب های مازاد برنج کاری های روستاهای دامنه کوه و بالا دست کوت شیخ هم به این گوپال سرازیر می شد. 

      جالب اینکه این گوپال همانند زهکشی برای زمین های اطراف خود عمل نموده و فایده داشت. اما چون این گوپال در روستای کوت شیخ عمیق بوده است، برای برداشت آب از آن برای کشاورزی، لازم بود که کشاورزان با فاصله دورتری از روستا، آنهم در بالا دست آن نسبت به ایجاد سد خاکی و با ابزار آن روز اقدام و نهرهای حاصل از آنرا مدام لایروبی کنند تا بهره برداری از آب گوپال برایشان میسر شود. 

       مردم این روستا در زمستان به کشت گندم و جو مبادرت می نمودند که به شیوه های آبی و دیم صورت می گرفت. اما در تابستان بستگی به بارش ها در سال آبی، کنجد می کاشتند.  با توجه به اینکه کشت کنجد پس از آبیاری اول و دوم  به مدت یک ماه تا چهل روز نیاز چندانی به آب ندارد و با گذراندن این مدت، آب مازاد کشت برنج در روستاهای بالا دست که به گوپال واریز می گردید ( در اصطلاح محلی آب پا ) کمک خوبی برای این فصل از سال محسوب می شد که کشاورزان از آن بهره می بردند.

موضوع مهمی که در نامه به آن اشاره شد ( تمار ) یا خرما چینی و خرما فروشی است که عشایر رامهرمز بویژه اهالی کوت شیخ در فاصله زمانی نیمه دوم مرداد تا نیمه دوم شهریور به خرمشهر یا بصره می رفتند و در خرماچینی به عنوان شغل دوم خود شرکت می کردند و خرماهای چیده شده را در بسته های پنجاه کیلویی خرما که از برگ درختان نخل درست میکردند( در اصطلاح محلی« نوت » خرما نامیده می شد ) به شهر رامهرمز آورده و به فروش می رساندند. چون درآمد خرما چینی و فروش آن بهتر بود، گاهی وقت ها اهمیت بیشتری پیدا می کرد و لایروبی و آبیاری در آن فصل سال که با زحمت های بیشتری همراه بود، از اهمیت کمتری برخوردار و در بعضی از سال ها سبب خشک شدن کشت کنجد آنان می شد. به همین دلیل راهنمایی و یا حتی کمک مالی نقش ارزنده ای در ثبات کشاورزی آنان داشت.

       درمجموع سفرهایی که بنده با توجه به شرایط تحصیلی و در تابستان به روستای کوت شیخ  رامهرمز داشتم  به غیر از سفر نخست که برایم ناخوشایند بود، در سایر سفرها تجربه هایی را هم به همراه  داشت که امروز به عنوان خاطره های شیرین از آن ها یاد می کنم. بیش از هر چیز آشنایی با فرهنگ و شیوه زندگی این مردم خونگرم و مهمان نواز بود که گاهی وقت ها سبب ماندنم به مدت یک هفته در آنجا می شد. به همین دلیل به آموزش زبان محلی آنان نیاز داشتم تا بتوانم در روزهایی که در کوت شیخ بودم، خواسته های خودرا مطرح نمایم. بویژه با همسن و سالان خودم که بیشتر وقت روز را با هم بودیم و  خودرا با بازی و شنا در گوپال سرگرم می کردیم.

نعمت دیگری که وجود گوپال در کوت شیخ رامهرمز برای مردمان این روستا داشت، رونق دامداری بود. پیش از اینکه تراکتورها برای شخم زدن و در مجموع کار کشاورز را ساده تر کنند، حیوان نقش مهمی در زندگی این مردم  داشت. بنابراین پرورش حیوان چه برای کار کشاورزی و چه برای تامین شیر و فرآورده های آن، اساس زندگی مردم بود. سحرگاهان که زنان پر تلاش این روستا،  تنور نان پزی را گرم گرده  تا خمیر را به نان تازه و خوشمزه تبدیل نموده و با کره محلی، ناشتای اهل خانه را سر سفره بگذارند، عطر و بوی آن خفتگان را بیدار می کرد تا روزی نو و تلاشی دیگر را آغاز کنند.

اما از وجود پرندگان در این منطقه از رامهرمز نباید غافل بود. بویژه دُراج ( کَغا ) که پرنده بومی رامهرمز است، چنان به فراوانی یافت می شد که گویی بذر آنرا در منطقه پاشیده اند. شوربختانه در سال های اخیر با شکار بی رویه، نسل این پرنده در حال انقراض است. ولی خود شاهد بودم که روستاییان با چه ظرافتی و بدون اینکه پرنده صدمه ای ببیند، به تعداد کم از این پرنده را گرفته و اگر جوجه داشتند، جوجه های آن ها را پرورش می دادند تا بزرگ شوند. باز هم مشاهده شده است که در هنگام شخم زدن با حیوان، اگر این پرنده به دلیل حفاظت از جوجه هایش پرواز ننموده، کشاورز هم محل استراحت پرنده را دور زده و آن تکه از زمین را شخم نمی زد.

     از امتیازهایی که در کوت شیخ بهره مند شدم، آموزش سوارکاری بود که آنرا مدیون مردم کوت شیخ هستم. هرچند که به علت نداشتن شرایط نگهداری مادیان خودمان، پدرعزیزمان که به تحصیل ما اهمیت بیشتری می داد، در فرصت هایی که می توانستیم مادیان نزد خودمان بود و در زمان های دیگر،  برای نگهداری و استفاده از مادیان، آنرا نزد آشنایان خود در کوت شیخ و کُندُک می سپرد و بزرگوارانی که مسئولیت نگهداری آنرا بر عهده می گرفتند علاوه بر سواری، در صورت زایمان مادیان بر اساس عرف محل نصف سهم کُره ی آنرا بهره مند می شدند. در مورد گاو و گوسفند نیز علاوه بر استفاده از شیر و فرآورده های آن، نصف سهم متولدین آنها هم سهم نگهدارنده بود. در مواقعی که امکان نگهداری مادیان را داشتیم، فرصتی بود تا ما بتوانیم در روزهای جمعه از سواری آن لذت ببریم.

   رویهمرفته سفرهایی که به کوت شیخ داشتم با خاطره های تلخ و شیرینی همراه بود. از امتیاز های این سفرها آشنایی با مردم مهمان نواز و شیوه زندگی آنان بود که در روابط اجتماعی بنده اثر مفیدی داشت. برای اینکه به هنگام آمدن اهالی این روستا برای انجام کارهای اداری و یا داد و ستد به شهر رامهرمز،  ما را هم از دیدار خود محروم نمی کردند و ما هم سعی می نمودیم در خدمت رسانی به آنان ذره ای از محبت های آنان را پاسخگو باشیم.

***

   شرایط زندگی در روستای « کُندُک  »  به گونه دیگری بود. کشاورزی مردم این روستا به صورت دیم ( بَج ) و آب آشامیدنی مناسبی نداشتند.  آب مورد نیاز حیوانات و پخت وپز از روش حفر چاه های کم عمق تامین می شد که بسیار تلخ و بد مزه بود.  به همین دلیل آب آشامیدنی خودرا بویژه در تابستان ها از آب رودخانه کارون ( اهواز و شوشتر ) تامین می کردند که با صرف هزینه زیاد صورت می گرفت. در نتیجه دامداری آنان بر خلاف روستای کوت شیخ،  رونق چندانی نداشت و به زحمت حیوان های مورد نیاز کشاورزی و تامین مواد غذایی خود را نگهداری می نمودند.  آنهم با توجه به میزان بارش ها و نتیجه کشت آنان،  گاه ناچار بودند که بذر کشت خود و همچنین حیوان هایی را بر اساس عرف محل ( قراردادهای محلی ) از مردم و کسبه شهر رامهرمز بگیرند و آنان را در سود محصول شریک نمایند.

در دهه ی سی شمسی که میرزا ناصر کلانترهرمزی در بخشداری و شهرداری رامهرمز مشغول به کار بود، مردم روستاهای شهرستان رامهرمز بویژه روستاهای جنوب غربی مانند : کوت شیخ ، کُندُک ، رغیوه ، نمره یک و ... که برای حل مشکلات زندگی در روستای خود به بخشداری مراجعه می کردند، با توجه به شناختی که از خاندان کلانتر ( بویژه ملا درویش کلانترهرمزی که درزمان ایلخانی خوانین بختیاری با این مردم همراهی و در رفع مشکل آنان تلاش وافری می نمود.) داشتند، خواهان رسیدگی به مشکلات خود شدند. ولی در دوران رژیم ارباب و رعیتی اجازه نمی دادند کسی بر خلاف مصالح و منافع آنان قدمی بردارد. این امر سبب انتقال و اشتغال به کار میرزا ناصر کلانترهرمزی در بخشداری اهواز گردید.

انتقال میرزا ناصر کلانترهرمزی به بخشداری اهواز نه تنها مانع حرکت های مردمی وی نگردید، بلکه دامنه فعالیت های اورا گسترش داد. ( خدا گر ز حکمت ببندد دری، به رحمت گشاید در دیگری ) . گرچه در آغاز اشتغال به کار در اهواز با مشکل نداشتن مسکن و اجاره نشینی همراه بود، ولی با پایان تحصیل میرزا محمدعلی کلانترهرمزی در دانشسرای عالی تهران و اشتغال در دبیرستان های اهواز بویژه دبیرستان دکتر حسابی و دبیرستان منوچهری که در نهایت ریاست این دبیرستان را نیز عهده دار گردید، شرایط مالی بهتری پیدا کردند و منزلی در خیابان خسروی اهواز خریداری که پایگاهی گردید برای مردم غیرتمند رامهرمز بویژه دردمندان و کسانی که دستشان به جایی نمی رسید.

این شرایط سبب شد تا هر سه برادر همدل و هم پیمان شوند تا خواسته ها و اهداف پدر را که به علت نامعلومی در قلعه ملابندر کلانتر هرمزی و در چهل سالگی مسموم گردید، دنبال کنند و رازی در این میان وجود داشت که سه برادر در دل نهفتند و هیچ کس از آن آگاهی نیافت.  در راه دشواری که  در پیش گرفتند از راهنمایی های دایی خود زنده یاد جعفر رامی و حمایت های پسر خاله خودشان زنده یاد حاج عباس عبدی زاده همواره  برخوردار بودند. این راه و هدف مردمی که از جنوب غربی رامهرمز در زمان پدرشان آغاز شده بود، در دوران سه برادر نیز ادامه یافت و بدون پرداختن به تشریفات و تجمل های زندگی،  سادگی، صداقت و سخاوت را سر لوحه کارشان قرار دادند و خدمت به مردم شهر و زادگاهشان را در پیش گرفتند.

 

                                                     ***

شادروان میرزا ناصر کلانترهرمزی

  آغاز این همکاری ها در دوران جدید با پیشنهاد زنده یاد سید انگنا شفیعی از اهالی نمره یک و درخواست اهالی کُندُک شکل گرفت. توافق بر این اساس بود که میرزا ناصر کلانترهرمزی و سید انگنا شفیعی تراکتوری را خریداری و بذر در اختیار کشاورزان کندک قرارداده تا آنان بتوانند زمین های دیم خودرا (حدفاصل نمره یک تا  کندک ) کشت نموده و محصول بدست آمده را بر مبنای عرف محل تقسیم کنند. گرچه میزان محصول کشتی که با تلاش کشاورزان صورت می گرفت بستگی به بارش های سالانه داشت، ولی نتیجه نشان می دهد که تا حدی سبب رضایت طرفین می شد.  چرا که این روش سال های مدیدی ادامه داشت. برای بذر سال های بعد، بخشی و یا تمام محصول بدست آمده را در انبارهایی که با بوریا درست می کردند ( کراخه )، نگهداری و در زمان کشت بعدی از آن استفاده می نمودند.  در مورد درست کردن کراخه که در نامه زیر به آن اشاره گردید،  در بخش کشاورزی  جوی آسیاب  شرح مختصری داده شده است.

     نامه تاریخ 20 / 5 / 1340 میرزا ناصر کلانترهرمزی به برادرش میرزا فرج الله،  آنچه بیش از همه موارد مطرح شده در این نامه برای شخص بنده اهمیت دارد و برایم آموزنده است، بزرگ منشی، رعایت احترام و وجود معرفتی است که در شخصیت نگارنده ( میرزا ناصر کلانترهرمزی ) وجودداشته و اورا در بسیاری از جهات متمایز نموده است. اینکه فرزند شخصیت بزرگی بوده و یکی از مقام های عالی استان و  محبوبیتی در بین اقشار جامعه آن روز خوزستان را دارا بوده است در جای خود اهمیت دارد. ولی در این نامه و دیگر نامه هایش، آن ویژگی خاص خودش را که حرمت گذاشتن به دیگران است، می توان سر مشقی برای نسل جوان دانست که موقعیت شغلی و یا محبوبیت مقطعی،  شامل حالشان می شود و سبب می گردد که چنین بپندارند که از دیگران برترند.

 عنوان نامه و سطر اول آن را مرور می کنیم تا مطلبم روشن تر گردد :  

      خدمت برادر عزیز آقای فرج الله خان کلانتر، دوام بقا

بعد از سلام، من امروز عازم کندک بودم ولی چون میرزا پرویز گفته است که شما حرکت کردید، نیامدم. بوریا توسط صفیح فرستادم لازم است که : .....

         قربانت . کلانتر ...20 / 5 / 40

عاملی که سبب می شود که افراد کاری را بیش از توان خود به انجام برسانند، محبت است و نه دستورهای دیکته شده و این یکی از نکته های مهمی است که ما در مرور نامه هایی با گذشت بیش از شصت سال از نگارش آنها در می یابیم. عاملی که سبب شده تا میرزا فرج الله فرزند ارشد ملا درویش با وجود همه گرفتاری ها، با دریافت پیام برادرش بدون از دست دادن وقت، راهی کندک شود تا دل برادرش را شاد کند. از سوی دیگر میرزا ناصر هم شخص دلسوز دیگری مانند میرزا فرج الله را در محدوده رامهرمز نداشته است تا بتواند چند روز را در کندک بدون آب و امکان سپری کند و سهم اورا تحویل گرفته، در کراخه انبار نماید و سپس نتیجه کار را در اهواز به برادرش گزارش دهد. این شیوه ماندگاری انسان های بزرگ است که نام نیکشان بر جای می ماند.

در ادامه این همکاری ها مردم کندک درخواست خرید تراکتوری مستقل با شراکت میرزا ناصر را داشتند که این امکان برای میرزا ناصر وجود نداشت. در سال 1341 که قانون و مقررات اصلاحات ارضی در کشور اجرا شد -  براساس این قانون و توافق سه برادر زمین های کشاورزی آبی جوی آسیاب به میرزا فرج الله تعلق گرفت، مشروط بر اینکه کارمند رسمی دولت نشود.  سند آن هم صادر ولی انتقال قطعی آن منوط به پرداخت اقساط سی گانه بانک توسعه کشاورزی برای خرید زمین ها میسر می شد.  از جانب دیگر امکان استفاده از وام های بانک توسعه کشاورزی  به منظور مکانیزه کردن کشاورزی برای کشاورزان صاحب سند ( نسق ) به وجود آمد. با تدبیر میرزا ناصر و موافقت میرزا فرج الله، تراکتوری با استفاده از این امتیاز به نام میرزا فرج الله با شراکت شیخ حسن صندلی از اهالی کندک،  از شرکت توسعه ماشین های کشاورزی در اهواز وابسته به وزارت کشاورزی خریداری و توافق نمودند که نیمی از فصل کشت و برداشت را در جوی آسیاب و نیم دیگر را در کندک مورد استفاده قرار دهند.

گاهی وقت ها پیش می آمد که به سبب خشکسالی ها و کمی بارش ها  میرزا فرج الله و سایر کشاورزان صاحب سند نتوانند اقساط وام بانک کشاورزی را به موقع پرداخت نمایند. در نتیجه اخطاریه های بانکی برایشان فرستاده می شد و باعث نگرانی آنان می گردید. در این زمینه رونوشت نامه میرزا فرج الله به ریاست بانک کشاورزی رامهرمز، سند گویایی از شرایط  بد اقتصادی کشاورزان در دهه ی چهل شمسی است.

"متن رونوشت نامه :

 

8 / 2 / 43

 

                ریاست معظم بانک کشاورزی رامهرمز

 

محترما عطف باخطاریه شماره 1046/227 - 2/5 / 43 بعرض میرساند

 

خاطر عالی مستحضر است خشکسالی چند ساله اخیر نه تنها بنده یک عده زیادی از کشاورزان را از هستی ساقط کرده و بنده هم مانند سایر زارعین دوچار زیان و ضرر شده ام و اکنون قادر به پرداخت بدهی به بانک نیستم ولی حاضرم و تعهد میکنم که آنچه محصول آبی بنده باشد درست و یکجا تحویل بدهم و بانک کشاورزی بموجب این نامه اختیار دارد که حتی در جمع آوری محصول بنده نظارت و بپای بدهی بردارد و برای کشت آینده هم خدا بزرگ است. درهر صورت با کمال میل در مردادماه 1343 همه محصول خودرا به بانک تقدیم خواهم کرد.

فرج الله کلانترهرمزی ( امضاء )

بدین گونه رفت و آمدهای ما به کندک بیشتر شد و ما هم بیشتر موفق به دیدار شریک خود برای انجام کارهای تراکتور در رامهرمز بودیم. در برخی از روزهای پنجشنبه و جمعه هم که عموی بزرگوار میرزا ناصر برای دیدار فامیل به رامهرمز ( جوی آسیاب ) می آمدند در بین راه به کندک، کوت شیخ و نمره یک رفته و با مردم این روستاها برای انجام کارهای کشت یا برداشت همفکری و راهنمایی می نمودند که در بعضی از سفرهای تابستانی بنده هم در خدمت ایشان بودم. تا پیش از اینکه میرزا محمدعلی هم  برای انجام کار وکالت مردم رامهرمز در تهران ساکن شوند، این دو برادر بیشتر هفته ها در روزهای پنجشنبه و جمعه در رامهرمز حضور پیدا می کردند.

 حضور دو عموی بزرگوار در جوی آسیاب و دیدار آنان سبب شادمانی ما می شد.  در آغاز که برای آمدن به رامهرمز خودرو جیپی با روکش سبزرنگی خریده بودند،  خودرو به سختی تا درب منزل ما می آمد.  به همین دلیل پدر عزیزمان دستور داد تا اتاقی را که برای نگهداری علوفه حیوان ها رو به روی منزل داشتیم خراب و یکی از اتاق های داخل منزل را برای این منظور اختصاص دادند.  بدین شکل امکان رسیدن خودرو تا درب منزل امکان پذیر شد.  بعد ها که ما صاحب تراکتور شدیم  همسایه ی ما زنده یاد حاج خداداد سرکهکی هم،  همین کار را کردند.  با ورود عموها در برخی از روزهای پنجشنبه و جمعه،  عده ای از دوستداران آنان به دیدارشان می آمدند که با چای از آنان پذیرایی می شد.  پیش از حضور میهمانان،  میرزا ناصر و میرزا فرج الله در باغ  قدم زنان از احوال هم خبردار می شدند و ما دانش آموزان خانواده  به دور میرزا محمدعلی حلقه زده و همزمان با گوش دادن به سخنان شیرین ایشان،  در مورد پیشرفت های درسی خود گزارش می دادیم.  در زمان امتحان ها هم با ارائه کارنامه درسی و یا تشویق معلمان خود،  پاداش هایی را دریافت می کردیم که  این از شیرین ترین خاطره های دوران کودکی ما می باشد .

در دوران ما، کلاس های اول تا سوم ابتدایی نمره نمی دادند . بلکه هوش و تلاش دانش آموزان با درجه های خیلی خوب ، خوب ، متوسط و ضعیف سنجیده و تشخیص برای رفتن به کلاس بالاتر بود.

 

منزل ما در کوچه ای که در یک سوی آن منازل مسکونی و در سوی دیگر باغ خواجه اکبر کلانترهرمزی با درختان انبوه رخ نمایی می کرد ، واقع شده بود . در انتهای کوچه که مشرف بر دلوار آسیاب ملا درویش بود ، خانواده هایی همچون کاید علی هرمزی نژاد ، حاج غلامحسین یاوری و حاج احمد سرکاکی و پس از آن فرزندانشان زندگی می کردند . این کوچه در آغاز فقط پیاده رفتن انسان ها و جابجایی محصولات کشاورزی را با حیوان امکان پذیر می نمود . در بخشی از مسیر پشت منزل ما فاصله منزل تا باغ حدود یک متر و نیم بود . با ورود ماشین در زندگی مردم رامهرمز و لزوم بهره گیری از ماشین های کشاورزی ، توسعه کوچه باغ ضروری گردید.  بخشی از کوچه ما که رو به روی سهمیه ملاحاجی کلانترهرمزی واقع شده بود ، با درخواست اهالی کوچه ، میرزا سیف الله کلانترهرمزی دیوار باغ را حدود سه متر عقب کشید و بدین ترتیب جوی آب که در داخل باغ بود ، در مقابل منازل مردم قرار گرفت . پیش  از آن هم پدرم و حاج خداداد سرکهکی در مرحله اول و در مرحله بعد  میرزا ناصر ، بخش بیشتری را به کوچه اختصاص دادند تا رفت و آمد مردم ساکن در کوچه آسان تر گردد . در آن سوی دلوار آسیاب ملادرویش خانواده های میثمی زندگی می کردند . در آن زمان مسئولین شهری ، جوی آسیاب را روستا قلمداد کرده و هیچ گونه خدماتی به مردم این بخش ارائه نمی دادند . البته تا سال 1338 ، جوی آسیاب روستا بوده و این مورد هم در کارنامه های درسی دانش آموزان با نام دبستان روستایی هرمزان قید شده است . ( تصویر بالا )

در گوشه دیگری از باغ خواجه اکبر کلانترهرمزی سهمیه ملا حاجی ، مرد روشندلی دکان کوچکی داشت که نام او برای برخی از مردم رامهرمز و بیشتر مردم جوی آسیاب آشنا بود .  

شادروان رومزی هرمزی

« رومزی »روشندلی بود که گرچه از نعمت بینایی محروم ولی از بینایی دل بهره مند بود. وی بر اثر ابتلا به بیماری آبله، در نوجوانی نابینا گردید. دکان کوچک او در سایه درخت کُنار تنومندی واقع شده بود که جایگاه و پایگاهی  برای دوستداران و شنوندگان قصه های تاریخی او بودند.   او همچنین  نوشت افزار دانش آموزان  را می فروخت. دکانش مشرف بر نهری بود که آب را از نهر چوربندی به سمت باغ انگوری خواجه نصرالله جعفریان ( سهمیه ملا بندر کلانترهرمزی ) هدایت می کرد . توضیح اینکه این قسمت از باغ خواجه اکبر از دو نهر مشروب می شد.  نهر بالایی « جوجله» که نخلستان باغ ( موهسون )  و  نهر پایینی که بخش انگوری باغ را مشروب می نمودند.

لازم میدانم  شمه ای از تاریخ نهر پایینی را که با گذشت زمان به تاریخ ساکنان هسته مرکزی جوی آسیاب گره خورده است، عرضه دارم . نهر چوربندی یا چهاربندی از نهر کاحسینی ( کاید حسین ) منشعب و پیش از رسیدن به آسیاب برجی به چهار شاخه تقسیم می شد.  شاخه یا بند اول، باغ حاج احمد سرکاکی را مشروب می نمود. شاخه دوم که با سیمان و سنگ رودخانه درست شده بود، پره های آسیاب برجی را به چرخش در می آورد.  شاخه سوم ( نهر پایینی )  با شیب ملایمی  به سمت جنوبغرب  باغ خواجه اکبر کلانترهرمزی امتداد می یافت.

شاخه چهارم ( نهر بالایی ) که درسطح بالاتری قرارگرفته بود، پس از طی حدود ده متر توسط پوت کوچکی از روی نهر پایینی،   باغ های سهمیه ملاحاجی و کربلایی حسین و بخشی از سهمیه ملابندر ( بخش نخلستان ) را مشروب می نمود. به همین دلیل علاوه بر جوجله، پوتکی هم نامیده میشد.  این پوتکی در گذشته از تنه درختان و گِل کنار جو ( پیس ) درست شده بود که به دلیل  نفوذ آب در نهر پایینی بویژه در هنگام نوبتی بودن سهمیه آب هر باغ،  مشکل فراوان برای باغبان ها درست می کرد.  پس از آن بود که با ساختن این پوت به وسیله دو لوله فلزی و سیمان توسط صاحبان باغ ها تا اندازه ای  مشکل حل شد. ولی چون قطر هر لوله حدود بیست سانتی متر بود، وجود شاخ و برگ ها  در دهانه لوله ها سبب سرریز کردن آب می شد که نیاز به توجه مداوم باغبان ها داشت.

   نهر پایینی، پس از  مسیری حدود پانصد متر ، بین باغ های حاج احمد سرکهکی، باغ حاج محمدقلی جهان پیما ( ملکی خانواده افشار ) ، باغ مشهدی محمدعلی علیزاده، باغ کاید غضبان هرمزی و منازل مسکونی از یک طرف و باغ سهمیه ملاحاجی از باغ خواجه اکبر در طرف دیگر وارد باغ سهمیه ملابندر می شد.  این نهر که دورانی از خشکسالی ها و سال های خوش باران را پشت سر گذاشته، حکایت ها از آن دوران را در سینه نهفته دارد. آنگاه که با بارش باران ها و سرریز آب باغ هایی که نام برده شد،  حتی در تابستان ها با جریان آب، زندگی و نشاط را به همراه داشت و رشد انواع گل های محلی و رنگارنگ،  این نهر را مایه شادی ساکنان رو به روی آن و رهگذران کرده بود. ولی در سالهای خشک،‌ این نهر جز لجن های کف خود  و جز بوی تعفن و پیدایش انواع بیماری ها چیزی را نداشت و سبب نگرانی اهالی شده بود تا آنجا که به درخواست مردم،  مسئولین آن دوران ناچار به سم پاشی نهر گردیده تا از شیوع بیماری ها جلوگیری شود.    

    در سمت دیگر این نهر رو به روی پل رومزی،  میدان وسیعی بود که در شرایط مناسب محل گرد هم آیی ها،  محل نواختن ساز و دهل عروسی ها،  محل برگزاری مراسم سینه زنی دهه ی محرم ( تا پیش از شکل گیری حسینیه ارشاد )  و محل نمایش فیلم های  سپاهیان ترویج و بهداشت بر روی پرده های سیار بود.   همچنین محلی برای انجام سرگرمی ها  و بازی های محلی جوانان در شب های تابستان نیز به شمار می رفت. پل چوبی بزرگی،  گذر از نهر را برای مردم آسان کرده بود. به مرور زمان و در دهه چهل خورشیدی به منظور عبور وسایل نقلیه موتوری، این پل ازطرف شهرداری رامهرمز با  مصالحی مانند گچ و سنگ تجدید ساخت گردید و دو دیواره کوتاه برای امنیت بیشتر رهگذران از این پل،  در روی آن ساخته شد. از آن تاریخ کسانی که در شب های تابستان به دور استاد رومزی گرد هم می آمدند،  بر روی این دیواره ها می نشستند و رویدادها را مورد تجزیه و تحلیل قرار می دادند. 

این پل به نام «  پل رومزی  »  شناحته شد و در نشانی دادن ها بسیار مفید بود.

***

میرزا محمدعلی کلانترهرمزی فرزند برومند جوی آسیاب رامهرمز پس از گذراندن تحصیل در دانشسرای عالی تهران و خدمت در آموزش و پرورش اهواز به دنبال پذیرش درخواست مردم رامهرمز  با مراجعه به فرمانداری،  خودرا نامزد نمایندگی مردم رامهرمز در دوره بیست و یکم قانونگذاری (سال 1342) نمود.  چند روزی که تایید داوطلبین طول کشید، عده‌‌ای از مردم رامهرمز منتظر و نگران بودند. چرا که تعدادی از مالکین بزرگ شهر نیز نامزد انتخابات شده بودند و با توجه به اینکه آنان اختیار و نفوذ بیشتری در دستگاههای دولتی داشتند، این نگرانی طبیعی بوده است. در نهایت اسامی نامزدهای تایید شده را رادیو ایران اعلام و گروه‌‌‌های طرفدار هر نامزد آماده فعالیت و تبلیغ گردیدند.

شادروان میرزا محمدعلی کلانترهرمزی

با اعلام تایید داوطلبی میرزا محمدعلی کلانترهرمزی که در اهواز به سر می‌برد و قصد برگشت به شهرش را داشت، مردم رامهرمز مشتاق و منتظر ورودشان به شهر بودند.  مردم رامهرمز بویژه جوانان غیور جوی آسیاب، برنامه‌‌ای را برای استقبال از وی ترتیب دادند.  در آن زمان مردم رامهرمز از جاده شوسه‌‌ای در دامنه کوه و از مسیر سور خانمی و نمره یک به اهواز و هفتکل رفت و آمد می‌کردند. مردم در ورودی شهر و در محل امام زاده سید فراجات جمع شدند.  بنده در آن زمان یازده سال داشتم و همراه پدر عزیزم و مردم شریف جوی آسیاب به سمت محل استقبال پیش رفتیم. در آن زمان وسایل نقلیه خیلی کم بود. مردم شهر و روستاهای اطراف برای استقبال آمدند و کم کم جمعیت بیشتر شد و به سمت دامنه کوه گسترش یافت.

جناب امیر عابدی نیا

با ورود میرزا محمدعلی کلانترهرمزی، تعدادی از جوانان جوی آسیاب از میان جمعیت جلوتر رفته و ایشان را بر روی دست گرفتند و شعارهای حماسی به زبان رامهرمزی می‌دادند که جمعیت را به شگفتی واداشت و مسافتی را به همین شکل پیش رفتند. پس از آن جمعیت پشت سر نامزد مورد علاقه خودشان به سمت ستاد انتخاباتی وی که در منزل خانواده های  عابدی‌ (عمه زاده‌‌‌های میرزا محمدعلی) و در نزدیکی میدان شهید پورکیان فعلی واقع بود، به راه افتادند. در آن زمان بین ستاد انتخاباتی و گاراژ منشی ( گاراژ سید محمد موسویان ) ، میدان وسیعی قرار داشت که مردم در آنجا جمع شدند. پس از ساعتی جمعیت استقبال کننده، آنجا را ترک و عده‌‌ای برای برنامه ریزی و فعالیت در ستاد باقی ماندند.

       رقابت‌‌‌های انتخاباتی شدید بود و به همان نسبت فعالیت‌ها نیز می‌بایست زیاد می‌شد. جوانان جوی آسیاب که بیشتر آنان افرادی ورزیده، فعال و پر تلاش بودند چنان با حرارت و جنب و جوش فعالیت‌‌‌های تبلیغاتی را در پیش گرفتند که در رامهرمز‌‌ بی‌نظیر بود. آنان از شخصیتی دفاع می‌کردند که فردی رنج دیده و سختی کشیده بود و با درد و رنج آنان آشنایی داشت. انسانی تحصیل کرده، فرهنگی مردم دوست، مدیر و مدبر و مهمتر از همه شجاع بود. چرا که در آن برهه از زمان منافع جامعه برای طبقه خاصی خلاصه می‌شد و هر کس در مقابل ظلم و ستم آنان بر می‌خاست، اورا از پای در می‌آوردند. در چنان شرایطی ورود به میدان انتخابات شجاعت خاصی را نیاز داشت که این خصیصه در وجود میرزا محمدعلی کلانترهرمزی نهفته بود و به مرحله ظهور در آمد.

شادروان حاج فرج الله کردزنگنه

          جوانان دلیر جوی آسیاب با هماهنگی جوانان شهر و روستاهای رامهرمز، بویژه خانواده های کردزنگنه با مدیریت حاج فرج الله کردزنگنه به گونه‌‌ای دامنه فعالیت‌‌‌های خودرا گسترش دادند که موجی از حرکت و تلاش در بین مردم رامهرمز شکل گرفت. گرچه این حرکت با موانع و مشکلات زیادی برخورد کرد ولی همچنان مردم رامهرمز شجاع، نترس و استوار اهداف خودرا دنبال کردند.  در ان زمان جمعیت رامهرمز کم و تعدادی از مردم شناسنامه نداشتند. چرا که بیشتر مردم مناطق و روستاها کشاورز، باغدار و دامدار بودند و نیروی کار خانواده هم برای آنان خیلی ارزش داشت. بویژه فرزندان پسر که از دوران کودکی نقش مهمی را در تامین درآمد خانواده بر عهده داشته و پا به پای پدر در امور کشاورزی و باغداری کار می‌کردند. حتی امنیت خانواده را نیز عهده دار بودند.

      از اواخر دوره قاجار و آغاز دوره پهلوی، کشور ایران دستخوش‌‌ بی‌نظمی‌‌‌های بیشتری شد و کشورهای بیگانه هم با هجوم خود در دوران جنگ‌‌‌های جهانی، ثروت‌‌‌های این ملت را به تاراج بردند. جوانان این مرز و بوم و از جمله رامهرمز، میل و رغبتی برای رفتن به سربازی از خود نشان نمی دادند. از طرف دیگر امکان تحصیل هم برای آنان فراهم نبود. در نتیجه با وجود اینکه در زمان پهلوی اول سازمان ثبت احوال و آمار کشور به منظور تشکیل قشون شکل گرفت، جوانان از این امر استقبال نکردند. چرا که تاسیس این سازمان را در جهت حفظ منافع کشورهای بیگانه می‌دانستند. در برهه‌‌ای از آن دوران پیش می‌آمد که نیروهای نظام وظیفه یا ژاندارمری سرزده به خیابان‌‌‌های شهر و یا روستاها می‌ریختند و جوانانی را که احتمال می‌دادند سرباز باشند به ژاندارمری منتقل و به خدمت سربازی اعزام می‌کردند و بعد به خانواده آنان اطلاع می‌دادند. این اقدام را در آن زمان « طرح  سرباز بگیری » می‌نامیدند.  

شادروان میرزا اسدالله کلانتری

  در زمان انتخابات دوره ی بیست و یکم مجلس شورای ملی عده‌‌ای از مردم شهرستان رامهرمز که شناسنامه نداشتند برای حضور در پای صندوق‌‌‌های رای، ناچار به گرفتن شناسنامه شدند و این امر کار اداره ثبت احوال و آمار رامهرمز را که ریاست آن بر عهده میرزا اسدالله کلانتری بود دو چندان کرد. در نهایت پس از اخذ و شمارش آرا، میرزا محمدعلی کلانترهرمزی پیروز انتخابات شناخته شد و به عنوان اولین رامهرمزی به نمایندگی مردم رامهرمز انتخاب گردید. با اتحاد و انسجام مردم در آن برهه از زمان، برگ زرینی در تاریخ رامهرمر ورق خورد.

 پس از انتخابات موجی از شادی،  مردم رامهرمز و بویژه طرفداران وی را فرا گرفت. حتی افرادی که به ایشان رای ندادند، از اینکه اولین رامهرمزی به نمایندگی مردم انتخاب شد احساس غرور می‌کردند. در شهر بویژه در روستاها جشن و سرور برپا نمودند. جوانان دلیر جوی آسیاب با برپایی سه شب جشن و شادی و برگزاری ساز و دهل به سبک چوب بازی که بازی حماسی مردم رامهرمز است، احساسات خودرا بروز دادند.  این جشن‌ها در نزدیکترین میدان به منزل پدری میرزا محمدعلی کلانترهرمزی یعنی در میدان واقع شده بین منزل حاج محمدقلی جهان پیما و منزل عبدالرضا رحمانی برگزار ‌گردید. در این جشن‌ها عده زیادی از جوانان شهر و روستاهای اطراف نیز شرکت داشتند که شرح آن در بخش ساز و دهل به سبک چوب بازی آمده است.  این جوانان که در واقع پیروزی خودشان را جشن گرفتند با دعوت از محمد چراغی معروف به محمد دوتلی و همکارش ضربعلی نوازندگان ساز و دهل در رامهرمز، صحنه‌‌‌های زیبایی از صمیمیت، اتحاد، تلاش و توان خودرا به نمایش گذاشتند که خاطره ی آن بیاد ماندنی است. بسیاری از این عزیزان امروز در بین ما نیستند ولی یاد و خاطره آنان زنده است.   

 

شادروان میرزا عبدالرسول کلانترهرمزی

  این شور و هیجان ها، انگیزه ای شد تا میرزا محمدعلی کلانترهرمزی تمام توان خویش را برای رفع نارسایی های شهر و روستاهای شهرستان رامهرمز بکار بندد و بتواند پاره ای از کمبودهای اجتماعی موجود را بر طرف نماید. به همین دلیل مردم شریف رامهرمز در دوره بیست و دوم قانونگذاری مجلس شورای ملی ( سال 1346 ) نیز خواهان ادامه خدمت ایشان شدند که با موافقت میرزا محمدعلی کلانترهرمزی،  بزرگان شهر و کدخداهای روستاها در نشست هایی در ستاد وی در منزل میرزا عبدالرسول کلانترهرمزی واقع در نزدیکی میدان شهید فهمیده ( شش لوله سابق ) رامهرمز گرد هم آمدند. در این نشست ها مردم هم پیمان شدند تا ضمن ارائه گزارش کمبودها ، در رفع آنها با نماینده خود همکاری نمایند .  

 

شادروان نورالله نصیری

نتیجه اقدام های انجام شده در دو دوره پیش،  سبب ادامه نمایندگی میرزا محمدعلی کلانترهرمزی در دوره بیست و سوم  قانونگذاری مجلس شورای ملی سال( سال 1350 ) گردید. ستاد انتخاباتی ایشان هم در منزل خانواده نصیری ( عمه زاده های میرزا محمدعلی )  واقع در خیابان ولی عصر رو به روی مسافربری صداقت ( آریای سابق ) پایگاهی برای ادامه فعالیت های انتخاباتی شد.

در هر کدام از این سه دوره که در کنار پدر و یا با راهنمایی های ایشان فعالیت اجتماعی داشتم، خاطره های تلخ و شیرینی در ذهنم جای گرفته است که با طرح آنها مطلب به درازا می کشد و از حوصله خوانندگان ارجمند خارج است.

***

 خاطره های دیگری که درگذر زمان از سال های 1349خورشیدی و پس از آن سبب ساز سرنوشتم گردیدند را به یاد دارم.  پس از کسب دیپلم در رشته طبیعی - تنها رشته ای که در رامهرمز تدریس می شد _ در تیرماه سال 1349 از دبیرستان پهلوی رامهرمز که در آن زمان ارزش داشت،  به منظور کمک به اقتصاد خانواده به دنبال شغلی که در آمدی ماهیانه داشته باشد به همه جا در رامهرمز سر زده و جویای کار شدم.  ولی به دلیل اینکه هنوز به خدمت سربازی نرفته بودم،  نتیجه خوبی نگرفتم. به فکرم رسید که از عموی بزرگوارم میرزا ناصر کمک بگیرم تا شاید شغلی موقتی هم که شده در اهواز به دست آورده و کار کنم.  چون ایشان مشکل بسیاری از جوانان مانند بنده را حل کرده بودند.  به همین دلیل خدمت ایشان رفته و در مورد شرایط موجود خانواده صحبت نمودم.  وی با حوصله به حرف هایم گوش داد و با تبسمی که نشان از رضایتش بود،  فرمودند که بهترین شغل در حال حاضر برای شما این است که به رامهرمز برگردی و زیر نظر پدرت کشاورزی کنی.  هر وقت هم در آینده در دانشگاه قبول شدی، نگران هزینه های آن نباشید.

       به رامهرمز برگشته و موضوع را با پدرم در میان گذاشتم.  احساس خوشحالی و ناراحتی را در چهره ایشان مشاهده نمودم.  آنچه را که خودشان هم بر زبان آوردند.  خوشحال از اینکه میتوانم خدمتی انجام دهم و ناراحت به خاطر نداشتن بذر برای کشت آن سال که خیلی مهم و اساسی بود.  نظرشان این شد که دوباره به اهواز بروم و در این زمینه راهنمایی بگیرم.  ولی به دلیل اینکه عموجان تصور نکنند که من  نمی خواهم کشاورزی کنم،  پیشنهاد دادم که پدر نظرشان را با نامه ای به اطلاع ایشان برسانند.  پدر بزرگوار پیشنهاد مرا پذیرفت.  فردای آنروز همراه وی به محل کارش رفتم. پدر نامه ای به برادرش نوشت و پس از احوالپرسی، مشکل را عنوان نمودند.  سپس سوار مینی بوس شده و بدون از دست دادن  وقت به استانداری خوزستان که رو به روی پل سفید اهواز واقع شده بود،  رفته و ایشان را زیارت کردم.  

نامه تاریخ 13 / 7 / 1349 میرزا فرج الله کلانترهرمزی

  نامه را تقدیم عموی بزرگوار داشتم و ایشان پس از مطالعه آن فرمودند که شما می توانید با ارائه سند زمین به اداره کشاورزی بذر و کود شیمیایی تحویل بگیرید و زمین های خودرا کشت کنید.  سپس نامه پدر را به من دادند.  پدر با دریافت وام شرکت تعاونی روستایی جوی آسیاب ( رفعت )،  مبلغی را در اختیارم قرار دادند. پس از انجام کارهای لازم چون اداره کشاورزی رامهرمز هنوز بذر و کود در اختیار نداشت،  به اداره کشاورزی اهواز که در آن زمان ( فلاحتی ) نامیده می شد مراجعه و بذر وکودهای شیمیایی فسفر و ازت را تحویل گرفته و به رامهرمز انتقال دادم.  بدین شکل پس از طی مراحلی،  کشت را آغاز نمودیم و همواره از راهنمایی های کارشناسان اداره کشاورزی رامهرمز بهره مند می شدیم . 

مراحلی که در آن زمان و برای آغاز کشت سال آبی 1349 با طرح و برنامه ریزی جدید اداره کشاورزی پشت سر گذراندیم،  همراه با سختی ها و تنش های فراوان شامل آموزش کشاورزان، راه اندازی تراکتوری که با ارائه نسق به بانک توسعه کشاورزی و با شراکت شیخ حسن صندلی از شیوخ کُندُک به صورت قسطی خریداری نموده بودیم و تعدادی از قسط های آن عقب افتاده بود.  هزینه های جانبی دیگر ، شامل تعمیر و سرویس تراکتور و خرید یکدستگاه گاوآهن برای شخم زدن بصورت قسطی، و مواردی که طرح آنها به درازا می کشد.  پس از آنکه پدر،  کشاورزانی را که قرار بود آن سال آبی با هم کار کنیم تعیین نمودند،  قرارداد یکسال کشت را با  آنان بستیم.  بیشتر افراد انتخاب شده با تجربه ولی مسن بودند. همه این سختی ها یک تجربه بزرگی برای بنده به همراه داشت و آن این بود که بدون دانش و آگاهی های روز،  ادامه کار کشاورزی سنتی امکان پذیر نیست.  به همین دلیل از کتاب و مطالعه غافل نشدم .

در هر فرصتی که پیش می آمد،  مطالعه و دروس سال های چهارم تا ششم دبیرستان را مرور می کردم. اما مشکل زیاد داشتم.  به نظرم رسید که از دانش دبیران دبیرستان پهلوی بهره بگیرم. چراکه در آن زمان هیچ امکان دیگری برای رفع اشکال و تقویت درسی خود نداشتم.  پس از انجام کارهای روزانه کشاورزی و تعطیل شدن دبیرستان،  نزد دبیران بزرگوار، با گذشت و مهربان می رفتم و آنان با وجود اینکه ساعاتی از روز را در کلاس ها تدریس می نمودند،  با خوشرویی به پرسش هایم پاسخ می دادند و این یکی از خاطره های پر معنای زندگیم شد. چند روزی گذشت و افراد مشابه بنده زیاد شدند. با تعدادی از فرهنگیان رامهرمز که خواهان ادامه تحصیل بودند، یک گروه تشکیل دادیم.  سپس با دبیران ارجمند و ریاست محترم دبیرستان پهلوی مشورت و یک کلاس درس شکل گرفت.  استادان علم و دانش به پرسش های درسی ما پاسخ داده و ما را مورد لطف و محبت خودشان قرار می دادند که جای تشکر و قدردانی را دارد.

***

شادروان میرزا فرج الله کلانترهرمزی

عامل مهم و در واقع تنها عاملی که در آن برهه از زمان،  بنده را به کار کشاورزی با روش های نیمه سنتی کشاند،  بیماری پدرم بود. آن بیماری که برای تامین آسایش و آرامش ما به جان خریده بود. کار و تلاش فراوان پدر در امور کشاورزی و شرایط نامساعد کشاورزان در آن دوران که در بخش های دیگر به آنها اشاره شد و تعهد اخلاقی ایشان در امر رسمی نشدن در اداره های دولتی و هزینه های سنگین کشاورزی و بیماری های ناشی از سختی کار  همه و همه وظیفه سنگینی را بر دوشم گذاشت که باید به آن عمل می کردم.  وظیفه ای که ذره ای از محبت های پدر را نمی تواند جبران کند. ولی عمل به این وظیفه می توانست اندکی رنج پدر را کاهش و سبب آرامش ایشان گردد.

 اما زمانه همیشه بر وفق مراد نیست و چرخ گردون بازی بسیار دارد.  در مدت شش ماه دوم سال 1349 پدر ارجمند ما،  دچار بیماری های شدیدتری می شد. ما با مشورت و راهنمایی عمو میرزا ناصر همیشه مهربان، پدر را در یکی از بیمارستان های دولتی اهواز بستری و همه مراحل رسیدگی به پدر، توسط عموی بزرگوار و پسر عموی ارشدم محمودجان انجام می پذیرفت.  در مواردی که تشخیص می دادند، بنده به اتفاق برادرم مجیدجان به عیادت پدر می رفتیم. آخرین بار بستری پدر در یکی از بیمارستان های دولتی اهواز،  روزهای پایانی سال 1349 بود که عموی بزرگوار میرزا ناصر  فرمودند که شب عید نوروز برادرم پیش ما میماند و پس از بهبودی ایشان، به رامهرمز خواهیم آمد.  پدرم شب عید را در منزل برادرش بسر برد. ولی در همان روزهای عید، باز هم بیمار شدند و پس از بستری شدن در بیمارستان،  در تاریخ 6 / 1/ 1350 به دیدار حق شتافت.

سال 1350 اولین سالی بود که ما شب عید نوروز را بدون حضور پدر و خانواده های عموها در رامهرمز بسر بردیم.  خودرا با درس خواندن مشغول کردیم تا این دوران سخت به پایان برسد.  غافل از اینکه روزگار روزهای سخت تری برای ما رقم میزند که آنهم جدا شدن پدر در ششم فروردین از کانون صمیمی و پر از مهر و محبتی بود که با تلاش او فراهم گردید.

در خصوص اینکه روز ششم فروردین ماه سال 1350 چه آثاری در زندگی ما داشت،  مقوله ای است که نیاز به شکافتن آن اثر گذاری ها چه از نظر روحی و چه از نظر مالی دارد.  اما نکته ای که برخی از عزیزان مایل به دانستن آن هستند و بارها پرسش هایی را مطرح نمودند، بنا به وظیفه کوتاه پاسخ می دهم. چراکه برخی از افراد نسل جوان ما با بسیاری از ویژگی های فرهنگی آن دوران بیگانه اند. در آن زمان بنده هیجده و نیم سال سن داشتم و عضو کوچکی از خانواده بوده و هستم.  اثر آن رخداد ناگوار و بزرگ تنها در خانواده میرزا فرج الله، نمایان نشد بلکه در زندگی برادران، دایی، خاله ها و خاله زاده،  عمه ها و عمه زاده ها به دلایل مختلف اثر گذار بود.  برای اینکه همبستگی زیادی در آن تاریخ بین افراد فامیل بزرگ کلانتر وجود داشت که در نوع خود کم نظیر بود.  پیش از این و در مواردی،  دایی پدر زنده یاد جعفر رامی هم به خواهر زاده اش وکالت می داد تا نسبت به رسیدگی و انجام کارهای ایشان بویژه در زمینه ارثیه مادری در رامهرمز اقدام نماید.

شادروان جعفر رامی

در چنین شرایطی با توجه به وضعیت روحی که ما فرزندان میرزا فرج الله داشتیم، امکان اینکه به تنهایی برگزارکننده چنین مراسمی باشیم وجود نداشت.  بزرگان خانواده بویژه برادران، عمه زاده ها، دایی و خاله زاده ها خصوصا زنده یاد حاج عباس عبدی زاده - حاج عباس عبدی زاده از بازرگانان بنام خوزستان و ایران در بندر خرمشهر در زمینه تجارت و صادرات خرما فعالیت داشتند. با آغاز جنگ عراق علیه ایران در سال ۱۳۵۹، بعثی های عراقی تمام اموال شرکت ایشان را به غارت بردند و لطمه بزرگی به اقتصاد ایران وارد کردند. -  و دیگر بزرگانی که بر مبنای یک سنت قدیمی در زمینه های غم وشادی یار و یاور هم بودند،  هزینه های مراسم پدر را مدیریت کردند.  زنده یاد حاج فرج الله کردزنگنه هم مسئولیت جمع آوری و صورت برداری هدایای مردمی از شهر و روستاها، شامل گوسفند، برنج، روغن و ....را پذیرفتند که در نهایت صورت برداری و به عموهای بزرگوارمان دادند. شخص بنده هم گاهی وقت ها متوجه صحبت های آنان شده و وظیفه اصلی ام ابراز ادب و احترام به بزرگوارانی بودکه قدم بر چشم ما می گذاشتند.

      اینکه در مقطعی از زمان، ما فرزندان میرزا فرج الله با بحران مالی مواجه شدیم، تنها مورد در خانواده نبوده و پیش از آن هم رخ داد. برای نمونه به نامه تاریخ 7/ 3/ 1343 ( پس از انتخابات سال 1342 دوره اول نمایندگی میرزا محمدعلی ) اشاره می کنم که میرزا ناصر به برادرش میرزا فرج الله نوشته بود، که با چنین شرایطی نیز مواجه شدند. برای اینکه زندگی اجتماعی این سه برادر به گونه ای به هم گره خورده بود که برای ادامه آن هیچ عاملی نمی توانست سبب جدایی آنان گردد  مگر ترک این دنیا، که اولین مورد آن در فروردین ماه سال 1350 روی داد.  

متن نامه:

اخوی عزیزم فرج الله خان کلانتر

سلامت و موفقیت شما را خواستارم، من بعلت گرفتاری زیاد اداری نمیتوانم خدمت برسم خود شما تمام کارهای زراعتی را تحت نظر بگیرید. یکسری هم به احمدی ها ( روستایی بین کوت شیخ و شهر رامهرمز ) بروید محصول را جمع آوری نمائید تا بعدا مذاکره کنیم. بایستی امسال خیلی جدیت بکنید چون وضع مالی ما خوب نیست. تا انشاءالله مبلغی از بدهکاریها را بدهیم.

نورچشمان را دیده بوسم. خدانگهدار شما - کلانتر  امضاء 7 / 3 / 43 

بر اساس سنت ها، هفته اول مراسم درگذشت پدر با شکوه و عظمت برگذار شد. مراسم مردانه در مسجد حاج احمد کلانتر ( لازم می دانم از کمک مالی زنده یاد حاج عباس عبدی زاده به بازسازی این مسجد در آن مراسم یادی بکنیم ) و مسجد حاج عزیزالله خان بختیاری واقع در میدان اصلی شهر ( میدان آزادی ) و مراسم زنانه در منزل پدری در جوی آسیاب ادامه داشت.  پس از مراسم هفتم، عموهای بزرگوار به اهواز و تهران رفته تا در مسئولیت های خود به مردم خدمت رسانی کنند.  اما مراسم روزانه تا چهل روز ادامه داشت و روزهای پنجشنبه،  عمو میرزا ناصر در جوی آسیاب پذیرای لطف و محبت مردم بود. در یکی از همین هفته ها بود که ایشان تصمیم گرفتند، دو اتاق اول خانه ما را از حالت گِلی با دیوارهای قطور تغییر دهند تا امکان بیشتری برای  پذیرایی از میهمانان میسر شود.  به همین دلیل از معمار فریدون سرکهکی خواستند تا طرحی را ارائه دهد.  همزمان دیوارهای اتاق های جلویی خانه خراب و تَلی از خاک فرو ریخت.  ولی چون جایی برای انتقال خاک دیوارهای خراب شده وجود نداشت،  به دستور عموجان دیوارهای باغچه ما خراب و خاک ها به درون باغچه ریخته شدند.  بدین ترتیب  راه عبور و مرور همسایه های شمالی منزل ما بازتر ( پیش از آن کوچه باغی بود )  و امکان پیاده نمودن طرح معمار فریدون فراهم شد.  

آنچه در روزهای عید سال 1350 برایم پیش آمد،  سخت ترین روزهای زندگیم را شکل داد. عشق و علاقه فراوان به ادامه تحصیل، سرچشمه همه آرزوهایم بود. کسب علم و دانش و خدمت آگاهانه برایم خیلی مهم بود. اگر پندهای مادر فداکار در کانون خانواده و راهنمایی های حکیمانه عموی بزرگوارم میرزا ناصر در زمینه های اجتماعی نبود،  تصمیم گیری برای ادامه این روند، کار بسیار دشواری بود.  از سخنان آنان دریافتم که دانشگاه و خدمت را در همین خانه ای که علم و تجربه را با هم می آموزد،  می توان یافت. پس تصمیم گرفتم که برای مدتی هم که شده به جای اندیشه رفتن به دانشگاه،  از آنچه در اطرافم می گذرد درس بگیرم.  امروز پس از گذشت بیش از نیم قرن،  فکر می کنم تصمیم درستی گرفتم و این راه را با تمام سختی های آن پذیرفته و وجدانم آسوده و راحت است و خدارا شاکرم.

 این رویداد ناگوار پی آمدهای فراوانی را به همراه داشت که طرح آن ها  از حوصله خوانندگان گرامی خارج است.  اما نکته ای که از دیدگاه اجتماعی مهم و تا کنون که بیش از نیم قرن از آن می گذرد و به دلیل آگاه نبودن اطرافیانم گریبانگیر من شده است،  موضوع قیمومیت عزیزان کوچکتر از خودم ( از نظر سنی ) بعد از در گذشت پدر بوده که با به سن قانونی رسیدن آنان از قیمومیت خارج و خود در تمام امور تصمیم گیرنده بوده و هستند.  این نا آگاهی ها که شرایط سیاسی و اجتماعی هم به آن دامن زد، مزید بر علت شد.  از آن میان می توان به وقایع سال های  1356 ، 1357 ( پیروزی انقلاب اسلامی ایران ) و سال 1359 ( آغاز جنگ نابرابر عراق علیه ایران ) اشاره کرد.  اطرافیانم و فراتر از آن، عده ای تصور می کردند که بنده وکیل تمام افراد خانواده هستم و انتظار داشتند که من به تنهایی در مواردی که منافع آنان را تامین می نمود، تصمیم هایی بگیرم که این عمل هم از نظر قانونی و هم از نظر شرعی، امکان نداشته است.  چراکه مادر فداکار و خواهر عزیزم فاطمه از پوشش قیمومیت بنده خارج و بدون اجازه و رضایت آنان هر  تصمیمی قابل اجرا نبود.  عموی بزرگوارمان میرزا ناصر هم که از همه چیز اطلاع داشتند، در روزهای آغازین خردادماه سال 1350 بیمار شدند و ما برای مدتی از حضور ایشان در رامهرمز محروم گردیده و بنده بنا به وظیفه ام،  مرتب خدمت ایشان رفته و بگونه ای که باعث ناراحتی بیشتر وی نشوم، گزارش روند کارها را به ایشان داده و راهنمایی می گرفتم. ولی زمان با ما یار نبود. چراکه عموی بزرگوارمان هم در بهمن ماه سال 1352 به دیدار حق شتافت و بار دیگر ماتم بر زندگی ما گسترده شد . 

پس از انجام مراحل قانونی و دریافت قیم نامه از دادگاه شهرستان رامهرمز در سال 1350،  از اداره ژاندارمری آن زمان هم کفالت یک ساله گرفته و در پی یافتن شغلی در رامهرمز تلاش فراوان نمودم . پس از آگاهی از پذیرش کارمند برای بانک بازرگانی شعبه رامهرمز، دوره کارآموزی را به مدت دو هفته در شعبه اهواز گذرانده و در تاریخ 27 /7 / 1350 شعبه رامهرمز را به ریاست جناب نوری وندی، راه اندازی نمودیم و همواره از محبت و بزرگواری مردم رامهرمز برخوردار بودم. 

شادروان حاج پرویز امیری

دیگر اینکه در آن تاریخ،  قبرستان قدیم شهر در جنوب جوی آسیاب در طرح قرار گرفته و قبرستان جدید هنوز آماده بهره برداری نبود. در نتیجه دو عموی بزرگوار تصمیم گرفتند به پاس فداکاری های میرزا فرج الله، جنازه برادرشان در قبرستان قدیم به امانت گذاشته شود و پس از پایان مراسم، در باغ رضوان قم به خاک بسپارند.  انتقال جسد با لطف گروهی از بزرگان و با بهره گیری از تجربه های زنده یاد حاج پرویز امیری و انجام تشریفات لازم بر اساس سنت ها و قوانین،  از رامهرمز به قم صورت گرفت و در باغ رضوان قم به خاک سپرده شد.

  شاد و سرافراز باشید. 

فروردین ماه 1403 تهران

***

شادروان حاج غلامحسین زارع پور ( لشکری )

پیش از ادامه طرح خاطره های خانه پدری به یکی دو مورد از خاطره های خانه پدر بزرگ مادری اشاره می کنم تا موضوع از یکنواختی بیرون آید. پدر بزرگ مادری ام، حاج غلامحسین زارع پور فرزند حسین لشکری، فردی متدین، با ابُهت و مردم دار بود. وی ملک و املاک زیادی داشت و به همین دلیل لازمه کار ایجاب می کرد برای اداره باغ ها و زمین های کشاورزی خود با صلابت عمل نماید تا کارهای روزانه اش بر زمین نماند. از طرفی به نوه هایش علاقه شدیدی داشت. بویژه اینکه مادر بزرگ ما بانو مشهدی حوا کلانترهرمزی فرزند ملاکرم، همیشه به ما محبت می کرد و در زمانی که خانه ایشان بودیم بطور کامل از توجه وی برخوردار می شدیم. حاج غلامحسین بنا به اعتقادی که داشت، پس از برداشت محصول کشاورزی و یا محصول باغ های خود که بیشتر شامل سیب و زردآلو می شد، با دعوت از مراجع دینی و محاسبه خمس و زکات نسبت به پرداخت وجوه محاسبه شده اقدام می نمود. در یکی از این مراسم که آیت الله سید علی بهبهانی مرجع عالیقدر شیعیان و هیئت همراه برای ناهار دعوت شده بودند، بنده هم این سعادت را داشتم که در آن مراسم معنوی حضور داشته باشم. حضرت آیت الله بهبهانی پیش از عزیمت به اهواز و تشکیل حوزه علمیه اهواز، بر اساس شنیده ها به مدت سی سال در رامهرمز سکونت داشت و همواره از لطف و همراهی مردم رامهرمز برخواردار بود. در زمان برگزاری مراسم دعوت از مرجع عالیقدر که در دوران کودکی ما انجام پذیرفت پیش از ناهار، بنده و پسردایی ام که همسن من هستند وظیفه شستن دست دعوت شدگان را بر عهده گرفتیم. در آن زمان رسم بر این بود که دست میهمانان در محل نشست با آفتابه و لگن شسته می شد. یکی از ما دو نفر آفتابه و دیگری لگن مسی را برداشته و دست آنان را از نخستین فرد تا پایان شستیم و خوشحال از اینکه این افتخار نصیب ما شده بود چرا که رضایت پدر بزرگمان را نیز به همراه داشت.

محل نشست هم زیر درخت کُنار تنومندی معروف به کُنار حوضی _ چون میوه آن درشت و طعم سیب داشت، کنار سیبی هم نامیده می شد - در باغ بزرگ روبروی منزل پدر بزرگم بود.

البته یکبار دیگر هم در اهواز موفق به دیدار آیت الله بهبهانی شدم. آنهم همراه عمو میرزا ناصر و پسر ارشد عمویم در صبح یک روز جمعه پیش آمد.

حاج غلامحسین زارع پور در انجام فرایض دینی و برگزاری مراسم مذهبی سعی وافری داشت. هر سال در ماه رمضان سه شب مراسم احیاء را بر پا  و از همسایگان، فرزندان و بویژه مردم بنه آخوند دعوت و تا سحر به راز و نیاز معبود می پرداختند.  در ماه صفر هم به مدت ده شب به یاد امام حسین مراسم برگزار می نمود. دیگر اینکه هر سال برنامه سفر به مکان های دیدنی و زیارتی رامهرمز را برای فرزندان و خانواده های آنان تدارک می دید و پیش بینی لازم برای تهیه ناهار شامل خرید گوسفند و برنج چمپا و دیگر نیازهای غذایی را می نمود.  در مسیرهای دور مانند مرتضی علی که نرسیده به هفتکل واقع شده است، وسیله نقلیه مورد نیاز را تهیه می کرد. ولی در مسافت های درون شهری مانند سید حسین زاهدان تا پیش از ساخت پل علا، بیشتر در فصل تابستان که آب رودخانه کم بود،  این گردشگری صورت می گرفت. خاطره های زیبای عبور از آب رودخانه رامهرمز که بشکل نهرهای بزرگ در می آمد، برای ما بسیار هیجان انگیز و بیاد ماندنی است.

 ابزار تهیه ناهار بر روی حیوان ها جا به جا می شد و افراد هم پیاده به آب می زدند که همراه با خیس شدن ها ولی لذت بخش بود. پدر بزرگ ما علاقه خاصی به این امامزاده داشت. پیش از رفتن ما باغ سید سکینه را که از باغ های زیبای دهیور بود، برای نشست ما آماده می کردند. البته پدر بزرگ ما،  هم برای باغبان این باغ و هم عده ای از ساکنان دهیور که در اثر یک بیماری  بینایی خودرا از دست داده بودند، سنگ تمام می گذاشت و آنان را خوشحال می کرد. گاهی وقت ها دیگر اهالی دهیور هم در این دورهمی حضور پیدا می کردند و شاهنامه خوانی نُقل آن نشست ها بود. این برنامه تا پیش از غروب آفتاب ادامه داشت و بگونه ای پایان می یافت که ما شب را خانه پدر بزرگ می ماندیم.

خانه پدر بزرگ مادری، بخشی از بهترین خاطره های دوران کودکی مرا در خود جای داده است. با پایان یافتن سال تحصیلی دوران دبستان، من اجازه داشتم چند روز را به خانه پدر بزرگ و مادر بزرگ بروم و همراه دایی زاده هایم به کسب تجربه و البته بازی های کودکانه  همراه با کار و تلاش بپردازم. برای اینکه پایان درس مدرسه همزمان می شد با فصل رسیدن میوه زردآلو که شغل اصلی پدر بزرگ و دایی هایم بود. این بهترین فرصت برای آموزش محسوب می شد. برای اینکه ما هم مسئولیت نگهداری باغ های عموهایمان را بر عهده داشتیم و بتدریج خود باید این مراحل را می گذراندیم.

به سفارش مادر و مادر بزرگم، من هم در شمار میوه چینانی در آمدم که دستمزد دریافت می نمودند. اما من توان و تجربه آنان را نداشتم. بنابراین اجازه داشتم چند ساعت را کار کنم و در ازای آن دستمزد کمی هم بگیرم. پدر بزرگم معتقد بود که خوردن زردآلو سستی را به دنبال دارد. به همین دلیل زردآلو چینان حق نداشتند در آغار کار زردآلو بخورند مگر اینکه کار چیدن پایان پذیرد. پس از آن اجازه داشتند هرچه دوست دارند زردآلو بخورند یا همراهشان ببرند. ولی اجرای این دستور برای من خیلی سخت بود. دیدن و چیدن آن زردآلوهایی که می درخشیدند، بدون اینکه بخورم کار آسانی نبود. طبیعی بود که حجم کار بالا و تعداد کارگران زیاد باشد. در بین انجام چیدن زردآلو، چند دانه می خوردم. پدر بزرگم که متوجه شد، از من خواست که کارم را ادامه ندهم. دلیل ایشان هم این بود که سایر کارگران مرا می بینند و این سبب دوگانکی می شود. در حقیقت هم همینطور بود. برای اینکه من با خوردن زردآلو نمی توانستم به خوبی کار کنم. البته بخشی از دستمزد خودم را می گرفتم و به مادر بزرگم که بیشتر زمان ها بر روی یک تخت چوبی استراحت می کرد داده، تا روزهای پایانی به من پس بدهد. اما مادر بزرگم به من می گفت که دستمزد تو را به مادرت می دهم تا هنگام بازی کردن گم نکنی و من هم می پذیرفتم. فقط خواهش می کردم که اندکی از دستمزدم را برای خرید یک نوع شیرینی با طعم نعنایی ( فترمه ) از بقالی نزدیک خانه آنان به من بدهد تا با پسر دایی ام استفاده کنیم. در هر صورت کارکردن من تا خوردن صبحانه با کارگران ادامه داشت و پس از آن اجازه داشتم کار را ترک کنم. برای اینکه پدر بزرگم صبحانه مفصلی برای کارگران تدارک می دید. ایشان یکی از کارگران را مامور می کرد که صبحانه بویژه نان گرم تنوری ( نان گِرده‌ ) را که با آردِ گندم غنی رامهرمز تهیه می شد، خریداری و سر سفره بگذارد. طبیعی است که آن صبحانه خوردن داشت و به سادگی نمی شد از آن گذشت.

در همان سال ها ( سال 1335 شمسی ) بود که پدرم برای تامین مخارج زندگی و هزینه های سنگین کشاورزی تصمیم گرفت که سهمیه باغ پدری را بفروشد. زیرا آن بزرگوار مناعت طبع بالایی داشت و در سخت ترین شرایط زندگی حاضر نمی شد که از اطرافیان درخواست مالی کند. این در حالی بود که فامیل هم از توان مالی بالایی برخوردار بودند. مادر بزرگم با آگاهی از این موضوع این سهمیه را که بیش از سه هزار متر مربع بود، از پدرم و با سند معتبر آن روز به مبلغ یک هزار تومان خریداری تا شاید بدین گونه باغ از دست ما خارج نشود. عموی بزرگوار میرزا ناصر کلانترهرمزی نیز با همین نیت و برای اینکه در باغ جدایی بوجود نیاید، سهم ما را از مادر بزرگ خریداری و همچنان مسئولیت هر سه سهم برادران بر عهده ما باقی ماند، بدون اینکه ما باغی داشته باشیم.

در مجموعه ی خانه پدر بزرگ مادری شامل دو پسر به نام های عبدالله و سیف الله و دو دختر به نام های ماهزاده و فرنگ، آنچه مشاهده می شد کار و تلاش بود. البته همانگونه که اشاره گردید، برنامه های دورهمی و گردشگری به گونه ای طراحی می شد که خستگی کار و فعالیت زیاد از تن تلاشگران بیرون شود. به مرور زمان و ازدواج فرزندان و افزایش جمعیت خانواده حاج غلامحسین، ایشان منزل بزرگ خودرا که شامل دو بخش بیرونی و اندرونی می گردید،  بخش بیرونی را _ بوسیله دیواری از بخش اندرونی جدا می شد _ به محل باربری میوه و تره بار و بخش درونی را برای زندگی خود و فرزندانش اختصاص داده بود. پس از ازدواج حاج سیف الله، باغ کوچک انگوری ( باغچه )  را که در کنار محل سکونت خودشان بود، خریداری تا بخشی از آنرا ساخته و زندگی کند. دختران هم پس از ازدواج در بنه آخوند و جوی آسیاب سکونت گزیدند ولی همواره خانه پدری پایگاهی برای دیدارها و دورهمی ها بود.  مادر بزرگ هم تا زمانی که زنده بود، از مراقبت و رسیدگی دایی بزرگ ما حاج عبدالله و خانواده اش برخوردار و در این زمینه لحظه ای دریغ نمی کردند. بانو حوا کلانترهرمزی ( مادر بزرگ ما ) در سال های پایانی عمرش به بیماری دچار که در تاریخ 24 / 12 / 1347 به رحمت ایزدی پیوست و در وادی السلام قم به خاک سپرده شد.

                    ***         

در ادامه آنچه مطرح می شود، تنها به دلیل آگاهی بخشی و پاسخ به برخی از پرسش ها آنهم بر اساس اسناد با ارزش است و جز آن هیچ هدفی در کار نیست. به قول حضرت حافظ ما بدین در نه پی حشمت و جاه آمده ایم، از بد حادثه این جا به پناه آمده ایم. خاطره هایی که از ورای آنها زیبایی ها و نازیبایی های روزگار را می توان دریافت که در گذر زمان، عمر ما به شمار می آید.

آنچه در مدت 3سال و شش ماه خدمت در بانک بازرگانی شعبه رامهرمز ( بانک تجارت فعلی ) بر من گذشت _ با همه سختی هایی که داشت _ سبب شد تا تجاربی را هم کسب کنم که امروز برایم جنبه خاطره دارند.  یکی از این تجربه ها آشنایی بیشتر با مردم شهرم بویژه بازاریان بود.  ما با انجام کارهای مشتریان بانک که به صورت دستی و فقط از یک ماشین حساب ساده بهره می گرفتیم،  تمام ترازهای مالی روزانه، هفتگی،  ماهیانه و سالیانه را با دست محاسبه و برای سرپرستی شعب استان خوزستان می فرستادیم.  در آن زمان بانک ها در دو وقت صبح و عصر به مردم خدمت رسانی می کردند و بین دو وقت،  دو ساعت فرصت داشتیم تا به خانه برویم،  ناهار بخوریم و به بانک برگردیم.  وسیله رفت و آمد بنده هم در آن زمان دوچرخه بود.

 کار در بانک بازرگانی شعبه رامهرمز از نظر اقتصادی برایمان مفید بود ولی حجم بالای کار و رسیدگی به امور کشاورزی در فرصت های استراحتم،  زمانی برای مطالعه باقی نمی گذاشت. از نظر اقتصادی، توانستیم تعدادی از اقساط عقب افتاده شامل : قسط تراکتور، قسط بانک توسعه کشاورزی، قسط شرکت تعاونی جوی آسیاب ( رفعت ) و... و باقیمانده هزینه های مراسم درگذشت پدر عزیزمان و هزینه های بازسازی اتاق های منزل که به علت بیماری عموی بزرگوار پرداخت نشده بودند را پرداخت کنیم.  البته بخشی از این بدهی ها را با برداشت محصول کشت سال آبی 1349،-1350 که خودم هم نقش فعالی داشتم، تسویه حساب کردیم.  روش ما هم بدین شکل بود که به دستور عمو میرزا ناصر، تمام محصول آن سال را تحویل آقای هوشنگ کلانترهرمزی فرزند مشهدی ابراهیم داده،  وزن کرده و رسید دریافت داشتم که مبلغی را بابت طلب خود ( هزینه های مراسم درگذشت پدر ) برداشت نمود و مبلغی را هم به استاد حسنعلی رضوانی بابت ساخت در و پنجره های فلزی و استاد کارانی که دستمزد خودرا دریافت نکرده بودند،  پرداخت نمودیم.

زندگی مانند دریای متلاطمی است که هر لحظه موج سهمگینی را به سمت ساحل آرام می فرستد. زمان در حال گذر و شرایط زندگی مردم تغییر می کرد. بگونه ای که کشاورزی سنتی هم در دهه ی پنجاه، کم کم جای خودرا به کشاورزی نوین می داد. تغییر، رکن مهمی در زندگی بشر است که بنا به شرایط زمان و مکان باید آنرا پذیرفت. ما در همه مواردی که در زندگی برایمان پیش می آید، نقش نداریم. مانند امانت هایی که پروردگار برای مدت کوتاهی در اختیار ما گذاشته تا بهره ببریم و پس از گذر از آن زمان همه را از دست خواهیم داد. از جان و روان گرفته تا موهبت های دیگری مانند داشتن عزیزانی که وجودشان مایه حس زیبای زندگی است.  آگاهی از این امر مهم، غرور و کبری که در برهه ای از زمان ممکن است دامنگیر ما شود را کم رنگ نموده و نشاط زندگی کردن را به همراه خواهد داشت.

در سال 1353 به این فکر افتادم که اگر تغییری در شغل خود ندهم،  زندگی خودم و دیگر عزیزانم تکراری و در حالت سکون قرار می گیرد.  به همین دلیل تلاش خودرا برای استخدام در دستگاه های دولتی بیشتر نمودم.  آموزش و پرورش بیشترین  امتیاز استخدام معلمان را به سپاهیان دانشی که در روستاها خدمت کرده بودند،  اختصاص می داد. بانک های های دولتی رامهرمز هم به دلیل اینکه بنده کارمند بانک بازرگانی شعبه رامهرمز بودم،  استخدام مرا به شرط پذیرش استعفایم از جانب بانک بازرگانی مورد بررسی قرار می دادند که این هم برایم امکان پذیر نبود.  چرا که در آن شرایط حقوق یک روز هم برایم خیلی ارزش داشت.  اداره برق رامهرمز هم در حال شکل گیری و زیر نظر برق ناحیه مرکز ( اهواز ) بود.  بنابراین فکر کردم، اداره برق می تواند گزینه مناسبی باشد.  با دوستان آب و برقی خود مشورت  و با مراجعه به کارگزینی سازمان آب و برق خوزستان، شرایط استخدام را جویا و متوجه شدم که آزمون استخدامی در پیش است.

درآزمون استخدامی سازمان آب و برق خوزستان که در دانشکده کشاورزی دانشگاه جندی شاپور اهواز برگزار گردید،  شرکت و موفق شدم. در مصاحبه هم برای انتخاب رشته شغلی شرکت و با وجود اینکه خودم علاقه به کارهای فنی داشتم، ولی به دلیل اینکه تجربه کار در بانک را  دارا بودم،  برای استخدام در حسابداری امور برق ناحیه مرکز پذیرفته و از تاریخ 1/ 12 / 1353 کار جدید خودرا در اهواز شروع نمودم. در همه این مراحل از محبت و همراهی خانواده عمو میرزا ناصر برخوردار بودم که فراموش شدنی نیست . در همین زمان بود که به پیشنهاد همسر گرامی عمو میرزا ناصر برای تسویه حساب تراکتور شراکتی با سید انگنا شفیعی،  راهی نمره یک رامهرمز شدیم و چون ایشان وکیل ورثه بودند با توافق دو طرف تراکتور به سید انگنا شفیعی واگذار و بدینشکل کشت دیم آنان در روستاهای جنوب غربی رامهرمز به پایان رسید.

تراکتور شراکتی ما و مشهدی حسن صندلی هم به دلیل هزینه های زیاد و مشغول به تحصیل بودن ورثه میرزا فرج الله کلانترهرمزی، مشروط بر اینکه مشهدی حسن صندلی حقوق عقب افتاده راننده تراکتور، اقساط باقیمانده تراکتور و سایر هزینه های آن را بپذیرد به وی واگذار تا بتواند کشت خودرا در کندک ادامه دهد. این توافق حاصل شد و در پی آن رفت و آمد ما هم به کندک کمتر گردید.

موردی که پیش از آن در خصوص گاوآهن تراکتور مشکل درست  شد که با راهنمایی عمو میرزا ناصر، گاوآهن را به فروشنده پس دادیم.

 

  ***

با شاهد دانستن داننده هستی بخش و با بهره گیری از مثل معروف (( جز راست نباید گفت،  هر راست نشاید گفت )) آنچه را که میدانم و آنهم نیز اندک است، در طبق اخلاص گذاشته و حضور عزیزان تقدیم میدارم .

سکوت تا زمانی که درد نهفته باشد، می تواند تسکینی برای بهبودی به شمار آید. ولی وقتی درد پیشرفته شد و بروز کرد باید شکافته شود و مرهمی برای آن پیدا نمود تا از سرایت آن جلوگیری گردد.

از دست دادن مهر و محبت پدری، آنهم در شرایطی که تنها نان آور خانواده بود بسیار غمبار و طاقت فرسا شد. روابط اجتماعی که هم موهبت ها و هم هزینه هایی را برای خانواده در بر داشت،  سبب گردید تا  فرزندان او در این موارد چاره اندیشی کنند. تنها راه برون رفت از آن روزهای سخت و دشوار،  انجام کارها به شیوه گروهی و مشورتی بود که با برخورداری از راهنمایی های عموهای بزرگوار و زیر سایه مادر فداکار تا حدی راهگشای مشکل های ایجاد شده گردید. در اولین گام،  نشست های خانوادگی زیر سایه مادر انجام و تقسیم کارهای در پیش روی، بین فرزندان صورت گرفت.

مادر فداکارمان اعتقاد داشت که خانه مانند قالی چهار گوشه است که برای استفاده از آن هر فرد باید گوشه ای از آنرا بگیرد تا سنگینی آن تقسیم و بهره لازم برده شود.  به درستی یکی از علل رهایی از بار سنگین مشکلات اقتصادی در آن برهه از زمان همین اندیشه راهگشا بوده است.  بر این اساس تقسیم کارهای جاری خانواده بین تمام افراد خانواده و با نظارت مادر از جان عزیزترمان،  مشکل های خانمان برانداز را کم کم کاهش دادیم.  

پیش از این اشاره شد که ما در جوی آسیاب مالک باغ نبودیم و نقش باغبان را با اختیار کامل داشتیم. این لطف و محبت و صمیمیت سه برادر را نسبت به همدیگر نشان می داد. به همین دلیل کسی فکر نمی کرد که ما باغ نداریم و باغ به نام « باغ میرزا فرج » شناخته می شد. برای اینکه نگهداری باغ، آنهم با عشق و علاقه کار ساده‌ای نبود و ما هم که باغبان بودیم، بنوعی دسترنج زحمت خودرا می بردیم. پدر و مادر ما هم سعی داشتند که بهر شکلی، این محبت ها را پاسخ دهند. درختان باغ که از نسل های قبل و با توجه به شرایط آب و هوایی رامهرمز کاشت و پرورش یافته بودند، بیشتر شامل درختان انار، زردآلو، کنار، نخل و تک درختانی مانند مرکبات، سیب و انجیر می شد. از این درختان فقط میوه زردآلو قابل فروش بود و سایر میوه‌ها برای مصرف خانواده مورد بهره‌برداری قرار می گرفت.  انار باغ که بیشترین محصول باغ بود برای تهیه رب انار آنهم با تشریفات خاصی استفاده می گردید که پس از تهیه با تصمیم پدر و مادر، برای بستگان نزدیک پدری به عنوان سوغات رامهرمز می بردیم.

روش تهیه رب انار هم بدین شکل بود که در تابستان و فصل چیدن انار، در آغاز در قسمت بالای حیاط و با بهره‌گیری از تنه و شاخه های درختان با همکاری نیروهای با تجربه سایه بانی برای کسانی که در امر تهیه رب انار زحمت می‌کشیدند و تعدادشان هم زیاد بود، فراهم می کردیم.

چیدن انار به وسیله آقایان دستمزد بگیر انجام و در اتاق ورودی خانه دپو می شد. پس از آن کار خانم ها با نظارت مادر آغاز و هر گروهی بخشی از کار تهیه رب انار را بر عهده می گرفت. پیش از آن سبدهای چوبی ( سَلِه ) مخصوص شستن دانه های انار به تعداد مورد نیاز تهیه و در اختیار کارکنان قرار می گرفت. افراد هم به شیوه کار آشنا بودند. عده ای انارهای چیده شده را از انبار انارها در دسترس دیگران قرار می دادند. چند نفر مسئول برش انار شده و درون سبدها قرار می دادند . افراد بعدی انار های برش داده را دانه کرده و پوست انارها ( کُل انار ) را در سبد های مخصوص جای می دادند. سبد های دانه های انار را گروه بعدی به گونه ای می شستند که هیچ تفاله اناری درون دانه های انار وجود نداشته باشد. برای اینکه وجود هر گونه تفاله را درون آب انار سبب تلخ شدن رب انار می دانند. پیش از لوله کشی و استفاده از شبکه آب ، شستشوی دانه های انار درون سبدها در جوی آب مقابل خانه انجام می گرفت ولی پس از لوله کشی آب، حوضچه سیمانی برای این کار در منزل درست و مقداری کار راحت تر و بهداشتی تر صورت می گرفت.

در این مرحله کار کوبیدن دانه ها درون جَون آغاز می شد. شیوه کار هم بدین گونه بود که چند جون از همسایه ها امانت گرفته و هر کدام از خانم ها مشغول کوبیدن انارها می شدند. چون انجام این کار چند ساعت طول می کشید از صندلی یا زیرپایی استفاده نموده تا خسته نشوند. برای جدا نمودن تفاله های درون جون حاصل از کوبیدن دانه های انار، ظرف های مخصوص و سبک را آماده و پارچه های سفید رنگ تمیزی را ( به عنوان صافی ) انتخاب و مایع آب انار را از پارچه ها می گذراندند. پیش از همه این مراحل، دیگ های بزرگ برای پختن آب انار بر روی چاله های آتش که درون آنها کُنده های چوب آماده سوختن بودند، خودنمایی می کردند.

آب انارهای صافی شده را از ظرف های کوچکتر به درون دیگ های بزرگ می ریختند تا در اثر جوشیدن، آب آنها گرفته شده و تبدیل به رب انار شوند. در پاره ای از موارد چند دانه میوه بِه را تمیز نموده و درون دیگ می انداختند تا همزمان با رب انار پخته شوند و دست اندرکاران میل نمایند. دیگ های آب انار بایستی چندین ساعت با شعله های میزان شده آتش، بسوزند تا زمانی که آب انار غلظت پیدا کرده و شعله ها خاموش گردند. در نهایت با سرد شدن رب انار، در کوزه های مخصوص ریخته می شد تا دوام ماندگاری بیشتری داشته و به مرور استفاده گردد.

در تمام مواردی که نام برده شد و یا موارد دیگر، تجربه و مدیریت بیشترین نقش را در تهیه رب انار با کیفیت دارد. به همین دلیل رب انار رامهرمز شهرت پیدا کرده است.

لازم می دانم در اینجا به نکته دیگری اشاره نمایم که میرزا فرج الله بر خلاف دو برادرش وارد سیاست نشد و روحیه مردمی او سبب گردید تا مردم را از هر قشر و طیف فکری مورد احترام قرار دهد و دیگران هم برایش احترام قائل بودند. گرچه برادرانش را مانند جان خود دوست داشت و به آنان عشق می ورزید و همواره ما را در شناخت شخصیت این دو بزرگوار و افتخارهایی که کسب نمودند، آگاهی می داد. به همین دلیل بنده به عنوان سربازی در خدمت خانواده و فعالیت های اجتماعی آن روز بودم. در نتیجه از تنش های سیاسی آن زمان در امان نبوده و این امکان وجود داشت که موجب کند شدن کسب علم و دانش فرزندان خانواده میرزا فرج الله شوند که  قصد ورود به این موضوع را ندارم.

در آن زمان و موقعیت بود که مهر مادرانه بیش از همیشه دل های آشفته ما را آرامش داد و راه زندگی کردن در دشواری ها را به دردمندان نشان داد و خود همچون پدری دلسوز و با هوشیاری، خانواده بهم ریخته را به سامان رساند.  این موهبت الهی سبب شد تا کم کم افسردگی از چهره فرزندان زدوده شود و به درس و تحصیل و تلاش زندگی بپردازند.  دو عموی بزرگوار هم که خاله زاده های مادرمان بودند، در ایجاد انگیزه زندگی ما نقش مهمی داشتند .

                                              ***

               در پناه حق شاد و سربلند باشید .

       آذرماه 1403 خورشیدی، تهران         

 

 

  • عبدالحمید کلانترهرمزی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
طبقه‌بندی موضوعی (فهرست)