بخش بیست و دوم : دکتر نازنین دوایی
من در زمان ازدواج 19 سال داشتم و با تصمیم بزرگ ترها این ازدواج سر گرفت. هیچ آمادگی روحی ای نداشتم و تازه دانشجوی ترم یک پزشکی بودم و می خواستم درس بخوانم و تخصص بگیرم. اهداف علمی برای خدمت به بیماران داشتم و الگوی من هم در این راه پدرم بود. همیشه شعف درمان بیماران را در پدرم می دیدم و برای همین به رشته پزشکی علاقه مند شدم. به هر حال در رشته پزشکی درس تلنبار بود و بعد هم مسئله بورد تخصصی همسرم و درس خواندن برای بورد تخصصی پیش آمد. این دوره هم برای من خیلی سنگین بود. هر زنی دوست دارد کنار همسرش باشد و زندگی شاد و پر هیجانی داشته باشد. یک بخش ماجرا تفریح و روابط خانوادگی است و یک بخش هم بچه دار شدن و نقش پدرانه است. باید اشاره کنم دکتر کلانترهرمزی با این که حضور کمی در خانه داشت، اما میزان ارزشمندی و کیفیت حضورش در آن زمان های کوتاه بالا بود.
من رتبه یک کشوری در تخصص شدم اما چون نوزاد چند ماهه داشتم، تصمیم گرفتم ادامه تحصیل ندهم. در روزهای کشیک انترنی که بچه شیر می دادم، ایشان با مادرم دَم اورژانس بودند که من بین مریض ها بچه را بگیرم و شیر بدهم. گاهی هم از دوستانم می خواستم که جای من کشیک بدهند. بعد از زایمان و بچه دار شدن، حضور در بخش اطفال برای من سخت شد و بچه های مریض را که می دیدم، اشک می ریختم و نمی توانستم طبابت کنم.
علی رغم رتبه خوب، هم به خاطر شرایط زندگی و این که دکتر کلانترهرمزی برای فوق تخصص می خواستند به خارج از ایران بروند و هم به خاطر فرزندم، تصمیم گرفتم تخصص را کنار بگذارم تا روزی عذاب وجدان نگیرم که فرزندم لحظه ای به من نیاز داشته و من در کنارش نبودم. الان هم اگر به آن زمان برگردم، همین کار را می کنم و از هر کاری که کردم پشیمان نیستم. اگر کسی می خواهد با افراد برجسته مانند دکتر کلانترهرمزی زندگی کند یا باید روحیه ای قوی داشته باشد که کمبودها را توجیه پذیر کند یا حامیان قوی داشته باشد. پدر و مادرم حمایت های همه جانبه از من کردند تا نبود ایشان را برایم جبران کنند. البته شاید ما زمان های کوتاهی باهم بودیم که حضور قوی ایشان نبودنشان را جبران می کرد.
من یکی از مشوقان اصلی دکتر کلانترهرمزی برای پاگرفتن انجمن « مرهم » بودم. به هر حال ایشان تمام مدت سال مشغول کار درمان است و روزهایی هم نیاز به تقویت روحی دارد. برای من خیلی اتفاق مثبتی است که چنین کاری بکنم. هیچ وقت فکر نمی کنم « مرهم » هووی من است و احساس می کنم بزرگترین اتفاق زندگی ما مرهم است. می دانم خیلی ها دوست دارند کار خیر بکنند و امیدوارم این اتفاق بیفتد و زمینه ها فراهم شود تا به طور مشابه چنین خدماتی را به دیگران بدهند.
خاطره ای دارم که جالب است. سعی می کردم بیدار باشم تا دکتر کلانترهرمزی بیاید. ساعت یک شب خوابم برده بود. ساعت دو شب با صدای مشاعره ایشان و دخترم، از خواب بیدار شدم. دخترم هوس مشاعره کرده بود و به پدرش پیام داد که زودتر بیا. دخترم هر وقت احساس می کرد نیاز مبرمی به حضور پدر دارد، اطلاع می داد و ایشان هم در اولین فرصت خودش را می رساند.
راجع به تحصیلات خودم، حمایت خانواده و تشویق دکتر کلانترهرمزی را داشتم. بعد از مدرسه رفتن بچه ها و دانشگاهی شدن آنها با حمایت مادرم، مدرک دکترای علوم اسلامی گرفتم. الان هم دکترای روان شناسی بالینی هستم. در زندگی هایی مانند زندگی پدرم و همسرم که وقف دیگران هستند، اتفاقاتی می افتد. این که مثلا خواستگاری من پشت در اتاق عمل انجام شد و زمان عقدمان که پدرم باید می آمد و رضایت خودش را اعلام می کرد، در اتاق عمل بود.
بعد از اینکه پدرم از آمریکا آمده بودند و قرار بود در جایی به جز تهران کار کنند، بین شهرها اهواز را انتخاب کردند. پدرم قرار بود مدت کوتاهی در اهواز باشند، اما به خاطر سیستم دانشگاه جندی شاپور و مسئولیتی که برای گسترش دانشکده پزشکی روی دوش ایشان گذاشته شده بود و بعد هم به خاطر دفاع مقدس حضور ایشان طولانی شد و از مادرم خواهش کرد که از اهواز برویم.
استاد دکتر منوچهر دوایی به قلم دکتر عبدالجلیل کلانترهرمزی
به بهانه 45 سال شاگردی
استاد منوچهر دوایی، زاده 1315 جنوب تهران، دکترای پزشکی را در سال 1340 از دانشگاه تهران دریافت کرده برای ادامه تحصیل به آمریکا رفته، دوره 5 ساله جراحی عمومی را در یکی از دانشگاه های راچستر نیویورک به پایان می رساند.
پس از آن، دوره فوق تخصصی جراحی کودکان را در دانشگاه های مانیتوبای کانادا و جانز هاپکینز آمریکا نیز پشت سر می گذارد. در این زمان آهنگ برگشتن به کشور می کند و از میان همه گزینه ها، قرعه فال به نام دانشگاه جندی شاپور اهواز زده می شود.
در سال 1347 به اهواز رفته و با همکاران دوره تحصیل بنای نوینی در آموزش دانشکده پزشکی پایه گذاری می کند.
مراحل استادیاری، دانشیاری و استادی را یکی پس از دیگری پشت سر گذاشته، در سال 1355 ریاست دانشکده را بر عهده می گیرد.
طولی نمی کشد که سکان معاونت پژوهشی دانشگاه را در دست گرفته و تحولات کلیدی را در دانشگاه پایه ریزی می کند.
این چرخه علمی تا اوایل سال 1357 ادامه یافته، پس از پیروزی انقلاب اسلامی، باتوجه به محبوبیتش در بین دانشگاهیان، به عنوان اولین رئیس دانشگاه با انتخاب اساتید و دانشجویان بر کرسی ریاست تکیه می زند.
اوایل انقلاب با توجه به گرایش های سیاسی متعدد در دانشگاه و درگیری های پراکنده از ریاست دانشگاه کناره گرفته، به آغوش درس و آموزش برگشت و تیغ محبت و درمان خودرا با بدن بیماران نیازمند آراست.
زمان کوتاهی از این ماجرا نگذشته بود که دشمن دیو صفت با شروع جنگ تحمیلی در سال 1359، میدان مشق دیگری برای دکتر منوچهر دوایی فراهم کرد.
این بار مرد میدان کار و تلاش و صداقت، آستین اراده را بالا زده، پذیرای درمان زخم دیدگان جنگ که به قول خودشان از جوانترین و سالم ترین فرزندان این مرز و بوم بودند، شد.
با گذر زمان آتش جنگ شعله ورتر شده و دد منشی صدام افلقی، کار را به بمباران شهرها و روستاها و مدارس رسانید. این واقعه خشم دکتر دوایی را صد چندان کرده، وادار به گرفتن تصمیم تاریخی اش کرد.
او با همسر و فرزندانش بوسیله خودرو شخصی عازم شیراز می شود. در ابتدای راه اهواز - ماهشهر، در حالیکه صدای گلوله های توپ صدامیان به گوش می رسید، پس از حصول اطمینان از خروج خانواده، از برادر همسرش که رانندگی اتوموبیل را برعهده داشت، درخواست توقف کرده، به همسرش می گوید که من نباید اهواز را ترک کنم و سوگند پزشکی در این جا معنی پیدا می کند. به طرف مقابل جاده رفته با اولین تریلی که حامل پدافند هوایی بود به اهواز و بیمارستان بر می گردد. خانواده استاد بدون همراهی او به مسیر ادامه داده، پس از یک شب توقف در شهر دوگنبدان و ماجراهای متعدد، نهایتا" به تهران می روند.
با حضور دکتر دوایی، بیمارستان های پشت جبهه رنگ و بوی دیگری می گیرد و بنای دفاعی جدیدی برای روحیه رزمندگان ساخته می شود.
دکتر دوایی در آتش خون و بمباران و حملات وحشیانه و شبانه روزی دشمن تردیدی به دل راه نداده، راسخ تر پرچم تلاش و کار و آموزش را افراشته و قرار را بر جسم و روح بی قرارش حرام کرد. جوانان رزمنده عاشق را سرمشق اراده اش کرد و از او مرد میدانی ساخت که تا کنون جامعه پزشکی جهان به خود ندیده بود.
دانش، مهارت، دلسوزی، اشتیاق و دورنگری عالمانه اورا خستگی ناپذیر کرده، در جدول ضرب همتش، عدد بی نهایت را به روشنی نمایش می گذارد.
اواخر جنگ، وقتی که تمام نت های موسیقی عشق و ایثارش را نواخته بود، عزم پیوستن به خانواده را کرد. این بار دانشگاه علوم پزشکی شهید بهشتی، عهده دار میدان مشق آن سنگر نشین شد و قرعه بخت به نام بیمارستان تازه تاسیس امام حسین (ع ) افتاد. ( در سال 1392 بخش جراحی همین بیمارستان به نام دکتر منوچهر دوایی نامگذاری شد. )
او بار گران دانش و تجربه اش را در کجا می بایست به نمایش بگذارد که لیاقت فرهیختگی را داشته باشد. ؟
گِرد آن صوفی صاف، حلقه ای از مریدان عشق در کسوت دانشجو و دستیار گرد آمده و از چشمه جوشانش سیراب گردیدند و روز به روز این حلقه وسیع تر و وسیع تر شد تا سکوهای علمی کشور به دست دانش آموختگان مکتب دوایی افتاد.
در کنار چشمه جوشان دانش، باران معرفت و گذشت و ایثار از نفس آن پاکباخته بر رهروانش ارزانی می شد.
در کنار سایر پیشکسوتان، جامعه جراحان ایران را بنیان گذاشت.
انجمن سرطان ایران با حمایت بی دریغ دکتر دوایی پایه گذاری شد و جان گرفت.
از اولین روز کار در حرفه پزشکی، دریافت دستمزد را در ردیف آخر اهدافش قرار داد و بی آنکه بیمارانش، درد نداشتن توان پرداخت را متوجه شوند، از درخواست آن خودداری می کرد و این اقدام ایثارگونه در این وسعت به نام وی ثبت شد.
پس از استقرار در تهران در ادامه جراحی مجروهان جنوب، این بار کعبه درمان مجروحین اعزامی سراسر کشور شد و سکه جراحی های طولانی، سخت و پیچیده به نام دکتر دوایی ضرب شد.
نیمه شب های برخی بیمارستان های تهران شاهد رقص تیغ عشق استاد با پاره پاره های نازنین بدن مجروحان بود و نام دوایی با درمان مجروحین در آمیخته شد.
در کنار کار واجب مجروحین دفاع مقدس، از سایر جراحی ها، همانند سرطان ها غافل نشد و لقب پنجه طلای عرصه سرطان را به خود اختصاص داد.
اخلاق نیکو و حسن رفتار و گوش دل دادن به درد بیماران و آگاه کردن آنها با توضیحات عامیانه، وی را سرآمد پزشکان در این عرصه کرد و کلامش معنای شفاگونه یافت.
بسیاری از بیماران با کلام دلنشین و روح نواز استاد آرام و تن رنجور خودرا در کف با کفایت او می نهادند و اکثرا" خودرا شفا یافته می دیدند.
آموزش را به حدی شیرین می کرد که هر سالک راهی را مجذوب مکتبش می کرد و رهروان را مجنون وار به کوی لیلی وجودش می کشانید.
پس از پایان یافتن نسبی درمان مجروحین، چرخه به سمت دیگر انواع جراحی ها چرخید و در این عرصه نیز بسیار درخشید، به گونه ای که انتخاب بخش استاد دوایی برای آموزش دستیاران، محلی از رقابت شد.
آرام آرام نام دکتر دوایی در فرهنگستان علوم پزشکی، دانشگاه ها، جامعه جراحان، نظام پزشکی و مجامع علمی و کنگره ها، نامی آشنا و برجسته گشت و زینت بخش این مجامع شد.
در برهه های مختلف، عناوین استاد نمونه، استاد اخلاق، استاد پیش کسوت، استاد ممتاز و بسیاری دیگر از نشان های ملی را مزین به نام خود کرد ولی لحظه ای اورا از هدفش غافل نکرد.
عضویت در هیئت های ممتحنه، ممیزه، امنا، شوراهای عالی وزارتی و دانشگاهی را فرصتی در جهت افزایش توانمندی آن مراکز قلمداد کرده و قلم جز به را"فت و مهربانی نچرخانید.
تیز بینی و ژرف نگری در مسائل جامعه، اورا در مسیر هم نشینی با مردم قرار داد و این را برای خود ثروتی بی بدیل به حساب می آورد.
عاشق ایران بود و خاک وطن را برای چشمش توتیا می دانست و حتی لحظه ای این عشق را از جسم و جانش دور نکرد و همه را خاضعانه به این کار تشویق می کرد. پیشرفت ایران نهایت آرزویش بود و شالوده حرف هایش از استحکام اراده اش خبر می داد.
در خانواده، دل نازک ترین بود و در عین دانش و تجربه فراوان، مشورت را رکن اصلی زندگی خود قرار داده، در شنیدن نظرات دیگران نهایت صبوری را به خرج می داد.
مهربانی اش در خانواده زبان زد بود و هر تازه واردی، تشخیص این کوه معرفت برایش مشکل بود.
راز و نیازهای شبانه اش و اشک هایی که چون مروارید گونه هایش را مروارید می کرد، صحنه های خلوتش را تماشایی می نمود. گرچه همیشه سعی در پنهان کردنش داشت. بارها و بارها صدای ضجه های التماس گونه و درد آلودش، موسیقی متن نیمه شب های خانه بود و نجوای همراه با گریه لطیفش، دل را آتش می زد و آرزوی پاسخ اینکه این همه مویه برای چیست ؟ بی پاسخ ماند.
اینک ماییم و خاطره ای از آن بلور جاویدان هستی که باور کنیم او واقعی بود یا مجاز ؟
فرشته بود یا جانشین واقعی پروردگار ؟
هرچه بود به ما آموخت که خوب بودن و با صفا زیستن وسیله نمی خواهد، بلکه همت می خواهد و اراده، و می توان دکتر دوایی شد که زهر روزگار را عسل کرد و آن را به اطرافیان چشانید.....و
- ۰۰/۰۹/۱۸